سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

به یاد عزیزی که رفت

یاسمینم... اگر تو دل مامان میموندی،دیروز سالگرد سومین سال تولدت بود!قرار بود بیست وپنجم بهمن ماه به دنیا بیای وبشی نوردیده مادر! نازنینم روشنای خاطرات تا ابد توی قلبم میمونه...تاروزی که چشمام به قد وبالای قشنگت روشن بشه، تا روزی که خاک من رو در آغوش بگیره و تو طبق گفته بزرگان در کنار درب بهشت به انتظارم بایستی ومن با دیده بصیرت بهت نگاه کنم! وقتی که به این کلام بزرگان فکر میکنم که بچه های سقط شده روزی در کنار درب بهشت به انتظار والدینشون می ایستند غرق شعف میشم وخدارو شکر میکنم بخاطر تماااااام سختی هایی که بخاطر ازدست دادن تو در تقدیرم نوشت! خدایا شکرت... ٢٦بهمن92
26 بهمن 1392

تولدم مبارک!

انار میخوش مامان:   امشب من یه زنه سی ساله میشم ویک مادره یک سال وچهل روزه....نمی دونم! شاید عمر حقیقیم به اندازه عمره مادر بودنم باشه...یک سال وچهل روز! درست به اندازه عمر الانه تو! بازم نمیدونم...شاید به اندازه عمر عشق من وبابا مرتضی! هرچی هست این روزها واین شب هارو خیلی دوست دارم...خیلی!چون تو وبابا مرتضی رو در کنارم دارم! مگه آدم ازین دنیا چی میخواد؟! یه زن سی ساله بشی، درکنار یه مرد مهربون ویه فرشته که از جنس اون مرد مهربون وخودته...از جنس عشقه! واین یعنی خوده بهشت! خدایا شکرت...بخاطر داشته ها ونداشته هام!بخاطر عمر و نفس های سی ساله! تولدم درکنار دو بهشت دنیاییم مبارک!  ٢٢بهمن92 ...
22 بهمن 1392

اولین قدم های دختری: هدیه تولد مامان!

نازنین نازک قدم دخترقشنگ مامان! دیروز بیستم بهمن ماه یکی از بزرگترین وبهترین روزهای زندگیم بود!عصر دیروز در حالی که شما دقیقا یک سال ویک ماه ویک هفته ویک روز از عمرت میگذشت، چندین قدم طولانی به سوی من قدم برداشتی...برای گرفتن نون از دستم! واااااااااااااااااای که چقدر هیجان انگیز بود...با هرقدمی که برمیداشتی قلبم چون کوه آتشفشان به تلاطم می افتاد! خودت هم به وجد اومده بودی وتلاش میکردی تا قدم های بیشتری برداری خصوصا که مامان جون وخاله ودایی هم که مهمون خونمون بودن مشوقت بودن! متاسفانه در ابتدای شب بود که داشتی تمرین راه رفتن میکردی که ازونجایی که گامهات هنوز استوار نشده، پاهات لغزیدوافتادی وگوشه بینیت به پایه میز عس...
21 بهمن 1392

مائده های زمینی

قناری شیرین سخن مامان   دلم میخواد برات از روزی بگم که به همراه بابا مرتضی رفته بودیم نمایشگاه قرآن کریم واونجا بود که بطور اتفاقی با کلاس های طب اسلامی وطب سنتی آشنا شدم. روزی که لطف خدا شامل حالم شد ومن با دریایی از علوم پزشکی آشنا شدم...راستش من از بچگی هام هم دلم میخواست دکتر بشم وزمانی هم که انتخاب رشته میکردم قصدم تجربی بود ولی با این فکر که اگر رشته ریاضی رو انتخاب کنم توی کنکور بهتر میتونم از پس تست های ریاضی بر بیام از خیر تجربی گذشتم وریاضی رو انتخاب کردم وگفتم دروس زیست شناسی رو سال آخر تو دوره پیش دانشگاهی میخونم....خلاصه قسمت نبود که ما دکتر بشیم ودست آخر هم مهندسی کامپیوتر خوندم...ولی همچنان عاشق وحسرت به دل پزشکی موند...
15 بهمن 1392

ماهه سیزده ماهه من!

دختر ملوسم : یک ماهه که یکساله شدی وبه عبارتی سیزده ماهه شدی! ملوسک، سیزده ماهگیت مبارک! پی نوشت: بازم مثل همیشه دست پر!بقول قدیمی ها از هرانگشت این دخمل سیزده ماهه ما یه هنر میریزه! هنوز راه نمیری، ولی روی پاهات میتونی بدون کمک بایستی وحتی بدون تکیه گاه از جات بلند شی وروی پاهات بایستی!دیگه غذارو کاملا سفت ولی بصورت شفته میخوری !تازه بلدی تخمه آفتابگردون رو هم مثل بزرگتر ها توی دستت بگیری ومغزش کنی!بلدی دیگران رو ناز کنی وحتی غذا دهنشون بگذاری!خیلی وقتا دهن مریم عروسکت هم غذا خصوصا گندمک میگذاری!   یه وقتا خودت رو هم ناز میکنی!خدارو شکر خجالتی نیستی وزیاد اهل غریبی کردن نیستی!هنوز هم عاشق دالی بازی هستی! گل یا پوچ...
12 بهمن 1392

به سلامتی خودم

امروز به عشقِ خودم از خواب بیدار شدم | به عشقِ خودم ورزش کردم | با نهایتِ عشق خودم برای خودم چای ریختم | خودم با خودم چای نوشیدم | به عشقِ خودم نشستم سرِ کار | به عشقِ خودم ساعت‌ها کار کردم و نوشتم | به عشقِ خودم خرید رفتم | به عشقِ خودم برای خودم لباس خریدم و ... آدم باید در درجه‌ی اول به عشقِ خودش زندگی کند | اصلاً باید هر روز صبح روی درِ یخچال خودش برای خودش یادداشت بنویسد | خودش به خودش بگوید:"عزیزم بیدار شدی صبحانه بخور | فلان غذا برایت ضرر دارد نخور | فلان کارت را حتمن انجام بده | راسِ فلان ساعت قرصت را بخور | بخاطرِ فلان اتفاق حرص و جوش نخور و ...". ما وقتی تنهاییم فکر می‌کنیم هیچ‌کس نیست | اما همیشه وقتِ تنهای...
6 بهمن 1392

خوش اومدی .....

یک ساعت پیش بود که خاله زنگ زد وگفت سوفیا با یه چهره جدید داره میاد خونه...هم رفته حموم وهم سلمونی...............ومن چقدرررررررررر شادم!   خوش اومدی نازملی.....! ٥بهمن92 ساعت19و33دقیقه
5 بهمن 1392

اولین شبه بی تو

ستاره آسمونی : امشب بدترین شب زندگییم بعد از به دنیا اومدنه توئه!بدترییییییییییییین! یلداترین شب عمرم!دیگه دلم نمیخواد تجربه اش کنم!هرگززززززززززز! بعد از به دنیا اومدن وقدم گذاشتنت به خونه، اولین شبیه که دارم از تو دور بودن رو تجربه میکنم...اونم با دونه دونه سلولهای تنم! امروز تولد ناریکا بود وبخاطر اینکه خونه عمه کوچیکه ومهمون هم زیاد دعوت کرده بود، تصمیم گرفتیم بخاطر خودت وراحتیت شما رو نبریم واز مامانی خواهش کردیم تا بیاد وشما رو ببره خونشون وشب بیارنت. اما ساعت دوازده شب بود که خاله تماس گرفت وگفت سوفیا راحت ومثل فرشته ها خوابیده ومامانی هم خسته است وفردا شب سوفیا رو میاریم! وای که چقدرررررررررررر دلم گرفت! خدایا غلط کردم! دیگ...
5 بهمن 1392