سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

اولین مهمونی خونه اولین دوست

عصر بیست وسومین روز از اردیبهشت ماه بود که من ودختری به یه مهمونی قشنگ رفتیم...مهمونی یه دوست خوب! فرنوش عزیزم...دوستی که از مدتها قبل از طریق نی نی سایت باهاش آشنا شده بودم...اونم مثل من مامانه دوتا فرشته آسمونی بود...وجالب اینکه توی سومین بارداری با فاصله 18 روز عقب تر از من اون هم باردار شده بود ...توی روزهای سخت بارداری مشابهمون، هردو استراحت مطلق بودیم وهردو کلی سختی کشیدیم...وخدا رو شکر اینبار خدا به دوتامون نظر لطفش رو کرد ویکی یه دونه فرشته عجول ومامانی بهمون هدیه کرد! فرشته آنوشا وفرشته سوفیا: فرشته سوفیای ما که 12 دی ماه به دنیا اومد و37 روز بعدش فرشته آنوشا پا به زمین گذاشت وشد اولین دوست سوفیا! به امید روزی که دوتایی...
26 آذر 1392

دعوت وسه سال انتظار

فرشته کوچولوی من   از روزهایی که منوبابا مرتضی تصمیم گرفتیم یه فرشته مثل تورو به خونه عشقمون دعوت کنیم ،تقریبا سه سال میگذره...سه سال پر از استرس وافکار مختلف...به شکست هام فکر نمیکنم اما احساس میکنم بجای ۷ ماه تا الان ۳ ساله که باردارم...سه ساله که ویاردارم وسنگینم...سه ساله که منتظرم...اما...خدا بخواد دیگه راهی نمونده وداریم بهت میرسیم! برای مامان وبابا دعا کن... ۱۲آذر/عصر خونه مامان جون
21 آذر 1392

یازده ماهگیت مبارک!

  چشمهام رو روی هم میگذارم و باز میکنم... این بار چشمهام رو محکمتر روی هم میگذارم وفشار میدم ودوباره باز میکنم... نه خواب نیستم ! ولی باز هم بعد از گذشت یازده ماه نمیتونم باور کنم این همه خوشبختی رو! این همه خوشبختی رو که من 11 ماهه تمامه که مادر شدم... چکاوک خوش اواز من، از اینکه با اون دستهای کوچولوت دنیا دنیا خوشبختی رو بهم هدیه کردی وقدم به زندگیم گذاشتی، ازت تا ابد ممنونم! یازده ماهگیت مبارک! ١٢آذر٩٢ ساعت١٧و١٠ ...
12 آذر 1392

یک شاهکار تاریخی

دختر وروجک من دیشب که میخواستم از دکمه Mute کنترل تلویزیون استفاده کنم در کمال تعجب وناباوری متوجه شدم که دکمه کار نمیکنه ! بله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دکمه توسط شما بلعیده شده بود! دلم میخواست کنترل رو بزنم توی سره خودم! دخترم....آخه مگه من به شما "اووووووممممممه" نمیدم که میری دکمه کنترل رو میل میکنی وشاهکاری این چنینی با طعم دکمه Mute کنترل رو از خودت به جای میگذاری! ١٢آذر٩٢ ...
12 آذر 1392

متکی به نفس بودن تا چه حد؟؟؟؟

خانوم خانوما، سوفیا بلا: این روزا اونقدر دلت میخواد خودت کارهات رو بکنی که اگر یه موقع که حواست نباشه ومثلا برای لحظاتی متوجه تصاویر تلویزیون بشی ومن یواشی لقمه غذا بگذارم دهانت، فوری اون رو تف میکنی بیرون وبعد دوباره خودت با دستای کوچولوت با کلی زحمت برمیداری ومیخوریش! موندم توی این متکی به نفس بودنت ...اونم از همین اخرای ده ماهگی!!! ١١آذر٩٢ ...
11 آذر 1392

شرحی دوباره بر این روزهای سوفیا

دخترنازدونه من   این روزا حسابی بلا شدی...کل کارای جدید یاد گرفتی... وقتی کلاه سرت میکنم تا ببرمت بیرون خودت میگی :ددد! دالی بازی یاد گرفتی ومیگی داااااااااااااااااااااای! خودت با دستای خودت قطعات کوچیک نون رو میخوری...خصوصا نون سنگک بربری که عاشقشونی!تازه مغز تخمه آفتابگردون هم میخوری....عاشق تخمه هستی!تخمه خوردنت واقعا بامزه است!دونه کوچیک تخمه رو با هزار زحمت برمیداری، میذاری کف دستت وکف دستت رو یهویی میچسبونی به دهنت تا تخمه بره توی دهنه کوچولوت! دایی محمد رو کاملا میشناسی وصداش میکنی! لباسها ومتعلقاتت رو کاملا میشناسی واگر کسی برداره معترض میشی!  ٩آذر٩٢ ...
9 آذر 1392

اولین روزی که سوفیا خودش غذا خورد!

دخملی قشنگم سوم آذرماه بود که با بابا تورو برای ویزیت ماهانه بردیم پیش آقای دکتر طالبیان وایشون دستور دادن که دیگه دخملی داره وارد دوسالگی میشه وماه یازدهم هم خیلی از ویژگی هاش مثل سال دوم زندگیه!برای همینم مادیگه باید شماره تو سال دوم زندگی حساب کنیم وکم کم امادت کنیم... مثلا شیر خشک ممنوع!فقط شیر پاستوریزه! غذا دهان شما گذاشتن ممنوع وفقط خودت! غذای میکس ممنوع! ممنوعیت های غذایی آزاد! و... میگفت نگران گرسنگیت نباشم...بهت اجازه بدم روی پای خودت بایستی وخودت برای سیر شدنه خودت تلاش کنی!حتی اگر شده چند روزی هم خودم بهت غذا ندم تا بالاخره تسلیم بشی وخودت با دستات غذا بخوری! راستش اولش خیلیییییییییی غصه دار شدم...اخه شما از دست م...
9 آذر 1392

اخرین روزهای ده ماهگی

    ماهی کوچولوی قشنگم: اینروزها حسابی شیطون شدی... دیوارها وصندلی ها و خلاصه هرجایی که بتونی رو میگیری وراه میری! خیلی از لباس هات وپتو هات رو میشناسی واگر کسی ازشون استفاده کنی با فریاد معترض می شی! از بیست وپنجم آبان ماه بود که کم کم بهت شیر پاستوریزه دادم وروز به روز بیشترش کردم وحالا دیگه روزی یک وعده شیر پاستوریزه هم میخوری! کلمات "بابا"، "مامما"، "دااااایی"،"ددده"، "اوووممه" ،"جیز"، "جیججه"، "گوخ"، "گیخخخ"،"چهههه" رو هم بکار میبری! همچنان به شیر وغذا میگی" اومممه"! به اسباب بازی میگی "جیجججه"! وقتی چیزای جدید میبینی و ذوق میکنی میگی "چهههه"! از جمعه تا حالا هم نوازش کردن رو یاد گرفتی....واولین کس...
3 آذر 1392

وقت دعا کردنه!

مرغک   بهشتی من : توی این روزها وشب های عزیز، یکی از قشنگترین کارایی که میتونیم بکنیم   دعا کردنه خصوصا برای دیگران! حالا که خدا من وتو رو به هم رسونده، به شکرانه ی این هدیه با شکوه الهی بیا سالهای قبل خودمون رو به یاد بیاریم ودعا کنیم برای همه اون مامانا ونی نی های دور از هم...برای همه اون مامانا ونی نی هایی   که منتظرن وتنها! مامانایی که تو این دنیا تنهان ومنتظرن تا خدا نی نی هاشون رو از بهشت براشون بفرسته و نی نی هایی که منتظرن تا خدا اونا رو بذاره تو آغوشه یه فرشته مهربون به اسم "مامان" ! فرشته کوچولوی من...با دستای کوچیک وقلب پاکت دعا کن تا خدا به همه اون خانومایی که دلشون نی نی میخواد یه فرشته ناز بده...
22 آبان 1392