سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

خاطره 13 اردیبهشت

 دختر قشنگم   جمعه 13 اردیبهشت بود که تورو گذاشتم پیش مامان جون ...تا حمامت کنن وحسابی بهت برسن! من وبابایی هم به مناسبت شب تولد بابامرتضی ، به یاد قدیم راهی دربند وپاتوق همیشگی مون شدیم... یادش به خیر! پارسال یه همچین موقع هایی بود که برای آخرین بار قبل از اینکه تو بیای تو زندگیمون رفتیم دربند باغ بهشت...فکر نمیکردم دفعه بعدی که بیام اینجا تو به دنیا اومده باشی ومن مامان شده باشم! انصافا که این دفعه با همه دفعه های قبلی فرق داشت وحسابی بهم خوش گذشت...میدونی چرا؟چون حالا دیگه تورو داشتم...یه مرغ عشق ناز وکوچولو که انتظارم رو میکشه تا برگردم ونوازشش کنم! جای تو خیلی خالییییییییییی بود دخترم...ولی همش به یادت بودیم وبا با...
26 اسفند 1392

اولین دلنوشته در سال نو....دست نوشته ای از آرزوها

خدای خوب ومهربونم سلام   شکرت که قسمت کردی تا نوروز ولحظه تحویل سال رو امسال هم سالم و سلامت در کنار همسرعزیزم باشم...شکر! الان که دست به کیبورد شدم ومشغول نوشتن...کمتراز یک ساعتی از لحظه تحویل بهار ۹۱ گذشته در حالی که همسری دوباره به اغوش رختخواب خزیده ومن هم غرق در افکاروارزوها!راستش دلیل اینکه تصمیم گرفتم بیام واز ارزوهام بگم یه چیزه واون اینه که چند روز پیش داشتم اخبار استانی رو از شبکه تهران گوش میکردم ومیدیدم که جناب گزارشگر مشغول تهیه گزارش ازشهروندا با این مضمون بودن که ارزوتون در سال جدید چیه!؟یه اقایی گفتن به اعتقاد مادرم اگر در ابتدای سال ارزوهاتون رو بنویسید اگر به همه اونا نرسید ولی مطمئن باشید به بیشتراونا میرسی...
19 اسفند 1392

ماهه ماه چهارده!

ماه همیشه زیباست ...اما میگن ماه شب چهارده یه چیز دیگه ست! میگن زیباییش خیلی هارو افسون وجادو میکنه! حالا ماه آسمون زندگیه من چهارده ماهه شده...! ماهک قشنگم... چهارده ماهگی گوارای هستیت! این قصه ی کوچولو وقشنگ که اتفاقی تو نت بهش برخوردم باشه بهانه ای برای چهارده ماهه شدنت... پس تقدیم به تو: شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته داد.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت: دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دو تان دشوار می شود! زیرا شاعری كه بوی آسمان را بشنود، زمین برایش كوچك است و فرشته ای كه مزه عشق ر...
12 اسفند 1392

اسفند دوست داشتنی!

همیشه عااااااااااااااشق اسفندماه بودم ...عاشق اینکه مردم رو خوشحال ببینم...مردم رو در تلاش برای رسیدن به یه مناسبت خوب ودوست داشتنی !عاشق اسفند ماه با بوی خوش عید! به جز اون دو سه سالی که منتظر مادرشدن بودم وهرسالش یه نینی از دست داده بودم، دلم میگرفت وقتی میدیدم هنوز بچه ای ندارم که به عشقش برم خرید!   خداروشکر ...دوساله که بازهم عاشق اسفند ماه شدم واین روزها رو دوست دارم! این روزها من وتو هم حسابی در تلاشیم! من خونه تکونی میکنم وتو با شیطنت های زیرکانه ات به واقع خونه رو تکون میدی!اونقدر راه میری وزمین میخوری که یه وقتا دلم به حالت میسوزه!و چقدر شیرینه این خونه تکونی ها در کنار تو...بقچه لباس ها رو بیرون میریزم وتو غلت میزنی تو...
8 اسفند 1392

مامان+ سوفیا به مقصد خونه مامانی

 هفته پیش یعنی اول اسفندماه پنج شنبه برای اولین بار من شما رو بغل کردم وتنهایی وبدون آژانس رفتیم خونه مامانی!خیلی سخت بود ولی باور کن بدون اغراق میگم لذت تنهایی بغل کردنت ...سفر کردن ضمن هم آغوشی با تو خیلییییییییییی برام لذت بخش بود...خیلی!اون روز رو فراموش نمیکنم وثبتش میکنم توی خاطراتم!خونه مامانی اونقدرررررررر دور هست که به واقع حکم سفر کردن رو خصوصا برای تو داشته باشه...پس رفتن با تو به تنهایی ،خونه مامانی بدون شک کار بزرگی بود که من وتو از پسش براومدیم! پس برات از روزی میگم که یه کار بزرگ رو به تنهایی به انجام رسوندیم!یه کاره بزرگ اول اسفندی.... ٨اسفند٩٢
8 اسفند 1392

به یاد عزیزی که رفت

یاسمینم... اگر تو دل مامان میموندی،دیروز سالگرد سومین سال تولدت بود!قرار بود بیست وپنجم بهمن ماه به دنیا بیای وبشی نوردیده مادر! نازنینم روشنای خاطرات تا ابد توی قلبم میمونه...تاروزی که چشمام به قد وبالای قشنگت روشن بشه، تا روزی که خاک من رو در آغوش بگیره و تو طبق گفته بزرگان در کنار درب بهشت به انتظارم بایستی ومن با دیده بصیرت بهت نگاه کنم! وقتی که به این کلام بزرگان فکر میکنم که بچه های سقط شده روزی در کنار درب بهشت به انتظار والدینشون می ایستند غرق شعف میشم وخدارو شکر میکنم بخاطر تماااااام سختی هایی که بخاطر ازدست دادن تو در تقدیرم نوشت! خدایا شکرت... ٢٦بهمن92
26 بهمن 1392

تولدم مبارک!

انار میخوش مامان:   امشب من یه زنه سی ساله میشم ویک مادره یک سال وچهل روزه....نمی دونم! شاید عمر حقیقیم به اندازه عمره مادر بودنم باشه...یک سال وچهل روز! درست به اندازه عمر الانه تو! بازم نمیدونم...شاید به اندازه عمر عشق من وبابا مرتضی! هرچی هست این روزها واین شب هارو خیلی دوست دارم...خیلی!چون تو وبابا مرتضی رو در کنارم دارم! مگه آدم ازین دنیا چی میخواد؟! یه زن سی ساله بشی، درکنار یه مرد مهربون ویه فرشته که از جنس اون مرد مهربون وخودته...از جنس عشقه! واین یعنی خوده بهشت! خدایا شکرت...بخاطر داشته ها ونداشته هام!بخاطر عمر و نفس های سی ساله! تولدم درکنار دو بهشت دنیاییم مبارک!  ٢٢بهمن92 ...
22 بهمن 1392

اولین قدم های دختری: هدیه تولد مامان!

نازنین نازک قدم دخترقشنگ مامان! دیروز بیستم بهمن ماه یکی از بزرگترین وبهترین روزهای زندگیم بود!عصر دیروز در حالی که شما دقیقا یک سال ویک ماه ویک هفته ویک روز از عمرت میگذشت، چندین قدم طولانی به سوی من قدم برداشتی...برای گرفتن نون از دستم! واااااااااااااااااای که چقدر هیجان انگیز بود...با هرقدمی که برمیداشتی قلبم چون کوه آتشفشان به تلاطم می افتاد! خودت هم به وجد اومده بودی وتلاش میکردی تا قدم های بیشتری برداری خصوصا که مامان جون وخاله ودایی هم که مهمون خونمون بودن مشوقت بودن! متاسفانه در ابتدای شب بود که داشتی تمرین راه رفتن میکردی که ازونجایی که گامهات هنوز استوار نشده، پاهات لغزیدوافتادی وگوشه بینیت به پایه میز عس...
21 بهمن 1392

مائده های زمینی

قناری شیرین سخن مامان   دلم میخواد برات از روزی بگم که به همراه بابا مرتضی رفته بودیم نمایشگاه قرآن کریم واونجا بود که بطور اتفاقی با کلاس های طب اسلامی وطب سنتی آشنا شدم. روزی که لطف خدا شامل حالم شد ومن با دریایی از علوم پزشکی آشنا شدم...راستش من از بچگی هام هم دلم میخواست دکتر بشم وزمانی هم که انتخاب رشته میکردم قصدم تجربی بود ولی با این فکر که اگر رشته ریاضی رو انتخاب کنم توی کنکور بهتر میتونم از پس تست های ریاضی بر بیام از خیر تجربی گذشتم وریاضی رو انتخاب کردم وگفتم دروس زیست شناسی رو سال آخر تو دوره پیش دانشگاهی میخونم....خلاصه قسمت نبود که ما دکتر بشیم ودست آخر هم مهندسی کامپیوتر خوندم...ولی همچنان عاشق وحسرت به دل پزشکی موند...
15 بهمن 1392