سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

نه...ده...یازده و دوازدهمین مروارید سپید سوفیا

جواهر الماس نشونم، سوفیای قشنگم: چند روزی هست که متوجه شدم دوتا دندون کرسی سفید وخوشگل از بالا ودوتا دندون کرسی سفید وخوشگل دیگه از پایین روی لثه های ظریفت جوونه زده! مادر فدات بشه ...چقدر رنج وعذاب کشیدی تا این شکوفه های قشنگ روی لثه هات جوونه زدن!خسته نباشی مادر!دست پر وارد سال جدید شدی ها! ولی بدون این تازه اول راهه دنیاست...باید قوی وباشی وپرطاقت! قشنگم... این چهارتا مروارید قشنگ مبارکت باشه...انشالا کلی خوردنی های خوشمزه باهاشون بجوی!
20 فروردين 1393

مامان+ سوفیا به مقصد خونه مامانی

 هفته پیش یعنی اول اسفندماه پنج شنبه برای اولین بار من شما رو بغل کردم وتنهایی وبدون آژانس رفتیم خونه مامانی!خیلی سخت بود ولی باور کن بدون اغراق میگم لذت تنهایی بغل کردنت ...سفر کردن ضمن هم آغوشی با تو خیلییییییییییی برام لذت بخش بود...خیلی!اون روز رو فراموش نمیکنم وثبتش میکنم توی خاطراتم!خونه مامانی اونقدرررررررر دور هست که به واقع حکم سفر کردن رو خصوصا برای تو داشته باشه...پس رفتن با تو به تنهایی ،خونه مامانی بدون شک کار بزرگی بود که من وتو از پسش براومدیم! پس برات از روزی میگم که یه کار بزرگ رو به تنهایی به انجام رسوندیم!یه کاره بزرگ اول اسفندی.... ٨اسفند٩٢
8 اسفند 1392

اولین قدم های دختری: هدیه تولد مامان!

نازنین نازک قدم دخترقشنگ مامان! دیروز بیستم بهمن ماه یکی از بزرگترین وبهترین روزهای زندگیم بود!عصر دیروز در حالی که شما دقیقا یک سال ویک ماه ویک هفته ویک روز از عمرت میگذشت، چندین قدم طولانی به سوی من قدم برداشتی...برای گرفتن نون از دستم! واااااااااااااااااای که چقدر هیجان انگیز بود...با هرقدمی که برمیداشتی قلبم چون کوه آتشفشان به تلاطم می افتاد! خودت هم به وجد اومده بودی وتلاش میکردی تا قدم های بیشتری برداری خصوصا که مامان جون وخاله ودایی هم که مهمون خونمون بودن مشوقت بودن! متاسفانه در ابتدای شب بود که داشتی تمرین راه رفتن میکردی که ازونجایی که گامهات هنوز استوار نشده، پاهات لغزیدوافتادی وگوشه بینیت به پایه میز عس...
21 بهمن 1392

اولین شبه بی تو

ستاره آسمونی : امشب بدترین شب زندگییم بعد از به دنیا اومدنه توئه!بدترییییییییییییین! یلداترین شب عمرم!دیگه دلم نمیخواد تجربه اش کنم!هرگززززززززززز! بعد از به دنیا اومدن وقدم گذاشتنت به خونه، اولین شبیه که دارم از تو دور بودن رو تجربه میکنم...اونم با دونه دونه سلولهای تنم! امروز تولد ناریکا بود وبخاطر اینکه خونه عمه کوچیکه ومهمون هم زیاد دعوت کرده بود، تصمیم گرفتیم بخاطر خودت وراحتیت شما رو نبریم واز مامانی خواهش کردیم تا بیاد وشما رو ببره خونشون وشب بیارنت. اما ساعت دوازده شب بود که خاله تماس گرفت وگفت سوفیا راحت ومثل فرشته ها خوابیده ومامانی هم خسته است وفردا شب سوفیا رو میاریم! وای که چقدرررررررررررر دلم گرفت! خدایا غلط کردم! دیگ...
5 بهمن 1392

اولین گیس ریزون!

گیسو طلای مامان: امروز بیست وسوم دی ماه ، وقتی شما به همرا بابا رفته بودی حموم برای اولین باربعد از به دنیا اومدنت کمند گیسوهای ابریشمیتو از پشت سرکه تقریبا تا سرشونه هات رسیده بود  چیدم!!!!!! انقدر دستام میلرزید وتکون میخوردی که خیلی ناصاف شد ولی با این حال تاثیر خیلی زیادی روی چهره ونمک صورتت گذاشت! از حموم که میومدی همیشه تا یکی دو ساعتی موهات مرتب وخوب بود ولی همینکه کاملا خشک میشد ، فر میخورد ودور گوش هات میپیچید وخصوصا در اثر سرکردن کلاه زبر وکرک میشد برای همینم دلو زدم به دریا وموهاتو چیدم! نمیدونم چرا دلم سوخت وقتی چیدمشون...موهایی که کلی ازشون خاطره داشتم...برای همینم دلم نیومد بندازمشون دور! خشکشون کردم وبه یادگار لای دستما...
23 دی 1392

اولین روزی که سوفیا خودش غذا خورد!

دخملی قشنگم سوم آذرماه بود که با بابا تورو برای ویزیت ماهانه بردیم پیش آقای دکتر طالبیان وایشون دستور دادن که دیگه دخملی داره وارد دوسالگی میشه وماه یازدهم هم خیلی از ویژگی هاش مثل سال دوم زندگیه!برای همینم مادیگه باید شماره تو سال دوم زندگی حساب کنیم وکم کم امادت کنیم... مثلا شیر خشک ممنوع!فقط شیر پاستوریزه! غذا دهان شما گذاشتن ممنوع وفقط خودت! غذای میکس ممنوع! ممنوعیت های غذایی آزاد! و... میگفت نگران گرسنگیت نباشم...بهت اجازه بدم روی پای خودت بایستی وخودت برای سیر شدنه خودت تلاش کنی!حتی اگر شده چند روزی هم خودم بهت غذا ندم تا بالاخره تسلیم بشی وخودت با دستات غذا بخوری! راستش اولش خیلیییییییییی غصه دار شدم...اخه شما از دست م...
9 آذر 1392

کتاب درخت بخشنده

دختر نازم هفتم شهریورماه،ظهر بود که من وشما وبابا مرتضی به مقصد شهرکتاب راهی میدان ولیعصرشدیم.ولی متاسفانه شهرکتاب نقل مکان کرده بود به خیابان شریعتی ! ماهم بسنده کردیم به کتاب فروشی بزرگی که حوالی میدان بود، بنام کتابفروشی فرهنگ!حاصل اون هم کتاب زیبای "درخت بخشنده "بود! درانتها هم برای اولین بار شمادخمل قشنگ وخوش پوشم رو بردیم کافی شاپ، کافه فلوره دنج ومعروف حوالی میدون ولیعصر که من وبابا خاطرات قشنگی ازش داریم. کتاب درخت بخشنده یکی از کتاب های قشنگیه که خیلی از روانشناس ها وکارشناسای امور کودک اون رو تایید کرده وتوصیه میکنن...کتابی داستانی که بچه هارو یه جورایی با فلسفه هم آشنا میکنه! http://ketabak.org/tarvij/node/506 تو ...
29 شهريور 1392

تولد امام رضا...

دخترم دیروز برای اولین بار من وتو به یه جشن قشنگ مذهبی دعوت شدیم...اونم خونه خاله الهام، مامانه ستایش! دیروز تولد امام رضا بود ...!وااااای که بعد از مدتها چقدر خوش گذشت...بودن توی جمع دوستام وشادی در کنار اونها! وقتی تو بغلم بودی ودوتایی تو بغل هم شادی میکردیم...مرتب خدارو شکر میکردم واز امام رضا تشکر بخاطر داشتنه تو! چقدر خوشحالم تورو دارم عزیزم! خدایا شکرت! ٢٧شهریور92
27 شهريور 1392