سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

دعوت وسه سال انتظار

فرشته کوچولوی من   از روزهایی که منوبابا مرتضی تصمیم گرفتیم یه فرشته مثل تورو به خونه عشقمون دعوت کنیم ،تقریبا سه سال میگذره...سه سال پر از استرس وافکار مختلف...به شکست هام فکر نمیکنم اما احساس میکنم بجای ۷ ماه تا الان ۳ ساله که باردارم...سه ساله که ویاردارم وسنگینم...سه ساله که منتظرم...اما...خدا بخواد دیگه راهی نمونده وداریم بهت میرسیم! برای مامان وبابا دعا کن... ۱۲آذر/عصر خونه مامان جون
21 آذر 1392

شب پنجم: 11دی

دختر نازدونه ی من...   در پنجمین شب از بستری شدنمون، با وجود سرمای بسیار زیاد هوا وکسالت بابا مرتضی به دیدنمون اومد، بازم با یه عالمه خوراکی!ظهر هم مامانجون برامون کلی سبزی پلو ماهی وکوکوسبزی آورد.که همون ظهر پلو ماهی رو خوردم ... امشب هم با خاله طاهره هم اتاقیم کلیییییی خندیدم!خصوصا از دست یکی از هم اتاقی ها که یه خانوم پیر وترک زبون بودن...تازه ظهر عمووزنعمومریم خودم هم اومدن دیدنمون! دیگه کم کم دارم به حال وهوای بیمارستان عادت میکنم...ولی با دیدن بابا مرتضی وچهره ی خسته ونگرانش دلم باااااز هوای خونه رو میکنه...نمی دونم این روزها کی تموم میشه!اصلا اخرش چی میشه؟!امیدوارم همه چیز به خیر وخوشی پایان بگیره...فقط میدونم همه چیز ...
23 دی 1391

شب چهارم: 10 دی

دخترم...   در شب چهارم از بستری شدنمون در بیمارستان، بابا مرتضی برامون کلی شیر ودلستر اورد...مامان جون هم سه تا لقمه داغ وحسابی برامون میگو سوخاری به عنوان ناهار اورد...به علاوه یک عالمه خوراکی های خوشمزه وباحال مثل ژله...بادوم هندی...برگه هلو...رانی!منم که به شدت افتادم رو دوره خوردن تا تو تپل شی! دست مامان جون درد نکنه...به شدت نیازمنده غذای خونه بودم...چقدر بهم چسبید ...به توچی؟؟؟ دیروزم اون یکی مامان جون برامون از کتلت های خوشمزه اش اورد که من اونارو 5صبح خوردم...هههه!حتما کلی تعجب کردی توهم؟!نه؟اخه تو عمرم تا هرگز 5صبح...صبحون کتلت وسبزی خوردن نخورده بودم!میدونی چرا؟اینجا منو روزی دوبار صبح وشب میبرن یه اتاقی تا ازتو نوار ...
23 دی 1391

شب سوم: 9دی

دختر گلم... امشب سومین شبیه که تو بیمارستان بستری هستیم... امروز از قسمت اورژانس زایمان به بخش منتقل شدم...توی اتاقی که هستم چند تا خانوم باردار دیگه هم هستن...باهاشون کمابیش دوست شدم...یه دوست خوب ومهربون هم به اسم طاهره پیدا کردم که 36 سالشه وبارداره...نینیه خاله طاهره به نسبت سن جنینیش کم رشد کرده...براش دعا کن!خاله طاهره معاون یه مدرسه توی شهریاره...خاله طاهره به شوخی میگه از بس نینیم کوچولوئه باید اسمش رو بزارم "ممول"...همون شخصیت کارتونی که از بس کوچولو بو رو برگ گل مینشست!ولی از شوخی گذشته اسم نینیش قراره بشه "نگار"! امروز ظهر مامان جون وخاله اومدن دیدنمون...مامان جون موهامو زیر شیر برام شست!عصر هم بابا مرتضای مهربون که بهش قو...
23 دی 1391

یه حقیقت پنهون...

دختر نازم که دلم می خواد علاوه بر خیلی موارد، تا همیشه صبور هم باشی...میخوام یه حقیقت رو بهت بگم :راستش شاید تو حتی الان وبعد از به دنیا اومدنت به وجوده منو بابا خیلیییی احتیاج داشته باشی، ولی اینو بدون که نیاز ما به وجود تو وبه دنیا اومدنت شاید خیلی خیلی بیشتر باشه! پس ازت خواهش میکنم...صبور باش وقوی...خیلی صبور وقوی! 8دی ساعت 21و35 دقیقه ...
23 دی 1391

شب دوم: 8دی

دختر کوچولوی عزیزم امشب دومین شبیه که بیمارستانیم...امروز کلی ملاقاتی داشتیم. عمه مژگان، دوتا مامان جونا،و بابا مرتضی که از وقتی فهمیده باید برای جبران مایع جنینی ،مایعات وبرای تپل شدن تو شیرینی جات وپروتئین مصرف کنم ، کیسه کیسه خوراکی های خوشمزه برامون برامون میاره! بابا مرتضای مهربون از اونجایی که شرایط خوردن شلغم تو بیمارستان برامون فراهم نیست ، هرشب برامون عصاره شلغم تهیه میکنه ومیاره !حقیقتا که بیش از خاصیت شلغم ، این عصاره عشقی که توشه بهم قدرت و روحیه میده! بقیه هم که دست به دعا هستن!دست همه درد نکنه! دخترم تو هم مواظب خودت باش...وصبور! راستی یادم رفت بگم...هیچ میدونی تو هم مثل مامان وبابا عاشق موسیقی هستی...خصوصا سنتی.....
23 دی 1391

شب اول: 7دی

دخترم نازنینم... امشب اولین شبیه که بعد از نشت کیسه آب، در بیمارستان هستم!خانوم دکتر تا آخرین لحظه ای که ممکن باشه قراره تو رو تو دل مامان نگه داره تا نیازی به دستگاه نداشته باشی! کافیه فقط چهارده روزه دیگه صبور باشی !من وبابا عاشقانه منتظر لحظه ای هستیم که چهره شیرینت رو ببینیم...ولی عروسکم صلاح همه مون در اینه که فعلا صبر پیشه کنیم ! گاه لگد میزنی وبا این کارت بخشی از مایع جنینیت رو خارج میکنی،خبر نداری که با این کارت بالش مامانی رو هم خیس میکنی!مامانی ای که در حال حاضر علاوه بر مامان، حکم بخش "ان آی سی یو "رو هم برات داره... 7دی ساعت 1و55دقیقه شب ...
23 دی 1391

یه اتفاق بد...

پنج شنبه صبح 7دی ماه ،خونه مامان جون بودم که برای نماز صبح از خواب بیدار شدم...مشغول گرفتن وضو بودم که یهو احساس کردم یه کوچولو خیس شدم...البته زیاد وحشت نکردم چراکه خانوم دکترم ذهنم رو اماده کرده بود که اگر چنین اتفاقی رخ داد سریع خودم رو به بیمارستان برسونم...بااورژانس تماس گرفتم وازشون قبل از هرچیز راهنمایی خواستم...بعد سریع آزانس گرفتم وبا مامان جون راهی بیمارستان دکترم شدم...توی بیمارستان ازم تست آمینوشور گرفته شد ومعلوم شد کیسه آب نشتی داره...اونجا بهم گفتن اگر نی نی بخواد دنیا بیاد جایی برای نی نی ندارن،اگر بخوام اونجا باشم باید خودم رضایت بدم...توی دوراهی مونده بودم...ازخدا خیلی کمک خواستم وبعد با دکترم که خدا بهش عمر طولانی وبا عزت ...
23 دی 1391

بهشت کوچک من...

دخترم...بهشت کوچک من!   برای رسیدن به تو مدتهاست که از دنیا گذشتم! ماه هاست که موهای بلندم مثل شب تیره وسیاه شده، ابروهام مثل زمانی شده که یه دختره مدرسه ای بودم ، ناخن هامو تا بیخ کوتاه میکنم ومرتب بلوز شلوار به تن دارم!مدتهاست نه به خرید رفتم ونه حتی تفریح! منتی نیست...چراکه دنیا به این بزرگی بهای اندکیه در برابر بهشت کوچک ما!بهشت کوچک من...بدون که دنیای من وبابا مرتضی توی دستای کوچیکه تو خلاصه میشه! پس محکم باش وصبور! 6دی ساعت 4صبح
6 دی 1391