سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

خاطره 13 اردیبهشت

 دختر قشنگم   جمعه 13 اردیبهشت بود که تورو گذاشتم پیش مامان جون ...تا حمامت کنن وحسابی بهت برسن! من وبابایی هم به مناسبت شب تولد بابامرتضی ، به یاد قدیم راهی دربند وپاتوق همیشگی مون شدیم... یادش به خیر! پارسال یه همچین موقع هایی بود که برای آخرین بار قبل از اینکه تو بیای تو زندگیمون رفتیم دربند باغ بهشت...فکر نمیکردم دفعه بعدی که بیام اینجا تو به دنیا اومده باشی ومن مامان شده باشم! انصافا که این دفعه با همه دفعه های قبلی فرق داشت وحسابی بهم خوش گذشت...میدونی چرا؟چون حالا دیگه تورو داشتم...یه مرغ عشق ناز وکوچولو که انتظارم رو میکشه تا برگردم ونوازشش کنم! جای تو خیلی خالییییییییییی بود دخترم...ولی همش به یادت بودیم وبا با...
26 اسفند 1392

اولین مهمونی خونه اولین دوست

عصر بیست وسومین روز از اردیبهشت ماه بود که من ودختری به یه مهمونی قشنگ رفتیم...مهمونی یه دوست خوب! فرنوش عزیزم...دوستی که از مدتها قبل از طریق نی نی سایت باهاش آشنا شده بودم...اونم مثل من مامانه دوتا فرشته آسمونی بود...وجالب اینکه توی سومین بارداری با فاصله 18 روز عقب تر از من اون هم باردار شده بود ...توی روزهای سخت بارداری مشابهمون، هردو استراحت مطلق بودیم وهردو کلی سختی کشیدیم...وخدا رو شکر اینبار خدا به دوتامون نظر لطفش رو کرد ویکی یه دونه فرشته عجول ومامانی بهمون هدیه کرد! فرشته آنوشا وفرشته سوفیا: فرشته سوفیای ما که 12 دی ماه به دنیا اومد و37 روز بعدش فرشته آنوشا پا به زمین گذاشت وشد اولین دوست سوفیا! به امید روزی که دوتایی...
26 آذر 1392

یک شاهکار تاریخی

دختر وروجک من دیشب که میخواستم از دکمه Mute کنترل تلویزیون استفاده کنم در کمال تعجب وناباوری متوجه شدم که دکمه کار نمیکنه ! بله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دکمه توسط شما بلعیده شده بود! دلم میخواست کنترل رو بزنم توی سره خودم! دخترم....آخه مگه من به شما "اووووووممممممه" نمیدم که میری دکمه کنترل رو میل میکنی وشاهکاری این چنینی با طعم دکمه Mute کنترل رو از خودت به جای میگذاری! ١٢آذر٩٢ ...
12 آذر 1392

یه خاطره از وقتی که تو دلم بودی....

پسته ی همیشه خندون من: یادمه وقتی تو دلم بودی ،یه روز خانوم قائمی استاد خوب ومهربونم بهم گفت هر جوری که باشی وهر طوری که رفتار کنی ، نینیه تو دلت هم بعدا همونطور میشه ورفتار میکنه!از اولین روزهای زندگیت تا همین چند دقیقه پیش رو که مرور میکنم میبینم که همیشه  وهرجا با دیدن همه حتی غریبه ها نه تنها غریبی نمیکنی بلکه وقتی باهات حرف میزنن ویا به روزت لبخند میزنن بی درنگ لبخند میزنی....حتی وقتی که از خواب بلند میشی هم لبخند میزنی!!! .......ومن به یاده خودم میفتم ،خصوصا تو روزهایی که تو توی دلم بودی، حرف استاد آویزه گوشم بود وسعی کرده ومیکنم که به روی همه بندگان خوب خدا لبخند بزنم! چراکه همونطوری که خدا هم ازمون خواسته شادی مومن توی چ...
15 آبان 1392