سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

تولدم مبارک!

انار میخوش مامان:   امشب من یه زنه سی ساله میشم ویک مادره یک سال وچهل روزه....نمی دونم! شاید عمر حقیقیم به اندازه عمره مادر بودنم باشه...یک سال وچهل روز! درست به اندازه عمر الانه تو! بازم نمیدونم...شاید به اندازه عمر عشق من وبابا مرتضی! هرچی هست این روزها واین شب هارو خیلی دوست دارم...خیلی!چون تو وبابا مرتضی رو در کنارم دارم! مگه آدم ازین دنیا چی میخواد؟! یه زن سی ساله بشی، درکنار یه مرد مهربون ویه فرشته که از جنس اون مرد مهربون وخودته...از جنس عشقه! واین یعنی خوده بهشت! خدایا شکرت...بخاطر داشته ها ونداشته هام!بخاطر عمر و نفس های سی ساله! تولدم درکنار دو بهشت دنیاییم مبارک!  ٢٢بهمن92 ...
22 بهمن 1392

درد و دلی با خدا

خدا جونم...   سلام حتما خبر داری که چقدرررر دلم برات تنگ شده! برای حرف زدن ویه درد ودل حسابی! میدونم بی معرفتی از خودمه! خیلییییییی هم بی معرفتم! شکرت...ولی این نعمتی که بهم دادی بدجور منو اسیر خودش کرده...تا همین چند وقت پیش سرتیتر همه دعاهام این بود که یه فرزند سالم وصالح، خوش عاقبت وخوش سیرت وخوش صورت بهم عطا کنی والحق هم که خدایی رو در حقم تموم کردی ...اما اونقدر گرفتار حب فرزند شدم که کمتر فرصت میکنم به راز ونیاز باهات اونطور که قبلا میپرداختم وغرق لذت میشدم بپردازم! خدایا از روی تو شرمنده ام...مبادا اینا رو به حساب ناشکریم بذاری...ولی خودت شاهدی که اکثر اوقات اونقدر خسته وبی حالم که حتی قدرت اینو ندارم که به ظاهرم برسم! ...
7 آبان 1392

سهم عصر های پاییزی من

یک قوری چای زعفرانی، پیاله ای خرما، صدای دلنشین بنان وهم نشینی با دخترک پر جنب وجوش نه ماهه...سهم عصرگاه های پاییز بیست ونه سالگیه منه!   و صد البته چقدر شیرین ووصف ناپذیر! ٤مهر٩٢ ...
4 مهر 1392

خسته ودلتنگ

دخترم چقدررررررررررررررر این روزها دلم تنگه وخسته! وچقدرررررررررررررررررررررررناشکرم که با وجود داشتنت ،خسته ودلتنگم! ٢١مرداد92 ساعت22و13دقیقه ...
21 مرداد 1392

دلم برای خدا تنگه...

خیلی وقتا تلاش برای رسیدن به هدف ...از رسیدن به هدف شیرینتر ولذت بخش تره!!! سوفیا تمام عشق وهستی این روزهای منه...اما راستش با تمام سختی هایی که تو دوران بارداری داشتم ُ گاهی دلم برای معنویت اون روزها تنگ میشه....برای خدای اون روزهام! خدایا آغوشت رو برام دوباره باز کن...من جز تو پ ناهی ندارم! 10فروردین92 ساعت17و16دقیقه ...
10 فروردين 1392

دلم از دنیا گرفته....

امشب دلم به اندازه تموم دنیااااااااااااااااااااااااا گرفته...از دنیا وادم هاش!!!! بارداری وسختی هاش گذشت ولی نیش وکنایه بعضی آدم ها تمومی نداره!واقعا نمیدونم من تقاص چی رو باید پس بدم!!!چرا بعضی ها دلشون میخواد انتقام ناکامی هاشون از روزگار رو از ادم ها بگیرن!!!! یعنی نمی فهمن که مشکل من در سقط هام وبعد بارداری سختم به خواست ومصلحت تو بوده ونه خودم!!!! خدایا من خودم هرگز به یاد ندارم که انسانی رو بخاطر نقص در سلامتش مورد تمسخر وکنایه قرار داده باشم ولی واقعا نمی فهمم چرا بعضی از بنده هات تمسخر دیگر بنده هات براشون حکم تفریح ولذت رو داره...مرهمیه برای عقده های فرو خوردشون! واقعا جوابی براشون ندارم...من شکایت این بنده هات رو آوردم به...
10 فروردين 1392

سهم آدما از دنیا

سه چهار روز پیش در حالی که داشتم از خوردن یک سیب خوش عطر وشیرین مثل قند گلاب لذت می بردم وهمزمان نیم نگاهی هم به برگ های پخش وپلای روزنامه همشهری خصوصا قسمت آگهی وخرید آپارتمانش که جلوم پهن بود ،می انداختم. بطور خیلی اتفاقی شاهد برنامه ای از تلویزیون  شدم که در اون سخن از بچه هایی بود که متعلق بودند به یکی از محروم ترین ودورافتاده ترین و راحت تر بگم پست ترین شهرستان های ایران!بچه هایی که از صبح که از خواب بیدار میشن تا شب که به خواب میرن، صبحانه ، ناهار ، شام ، دسر ،پیش غذا ، نوشیدنی ، میوه ، سبزی ، تنقلات ومیان وعده و....شون رو چیزی بهتر وبالاتر از سیب زمینی تشکیل نمی ده!بچه هایی که نه تنها شهرستانشون پ ارک وسینما واستخر نداره...ک...
3 مرداد 1391

آرزوهای رنگین

یادش به خیر....! 9سال پیش یه همچین روزها وشبهایی بود که استرس واضطراب تو وجودم دیگه به اخرین حد خودش رسیده بود ویه جورایی شده بودم آتشفشان استرس وخودآزاری!!! خواب وخوراکم مختل شده بود وآسایشم سلب! چه شبهایی که تاصبح نخوابیدم وچه روزهایی که تا شب خودمو تو اتاق وکتابخونه حبس کردم وفقط درس خوندم ودرس!!!انگار هیچ چی تو دنیا وجود نداشت که منو خوشحال کنه....جز قبولی تو دانشگاه!اصلا این دانشگاه شده بود اکسیر حیات !اگه بهش نمی رسیدم شک نداشتم که تو اون روزا شاید می مردم!!! فکر میکنم این داستانه خیلی از ماها باشه تو روزها وسالهایی که همه مون خوب به یادشون میاریم! البته فکر می کنم تنها به آرزوی رسیدن به دانشگاه محدود نمیشه....یه جورایی در مورد خیل...
8 تير 1391

کودکی

یه وقتا که دلم از دنیا وبازی های روزگار میگیره...یه وقتا که دلم برای یه خنده از ته دل تنگ میشه...یه وقتا که کوهی از غصه روی قلبم سنگینی میکنه...یه وقتا که احساس میکنم خدا هم تنهام گذاشته...یه وقتا که دیگه گریه هم مرهم دردها وغصه هام نیست...دلم می خواد برگردم به دوران شیرین وخوش کودکیم!دورانی که با یه پفک انگار دنیا ماله من میشد و با یه بوسه ی مادر تمام آرامش دنیا از روی لبهای مادر به درونم منتقل می شد!و با یه اخم کوچولو دنیا روی سرم خراب می شد!!! واااااای که چه دوران خوشی بود...حیف که اون موقع ارزشش رو نمی دونستم وهمیشه آرزو میکردم کاش زودتر بزرگ بشم.....غافل ازینکه تنها آرزویی که آرزو میکنم کاش هرگز بهش نمیرسیدم همینه!!!! ٢٧خرداد91 ...
27 خرداد 1391