سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

اسفند دوست داشتنی!

1392/12/8 22:20
نویسنده : ملوس
357 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه عااااااااااااااشق اسفندماه بودم ...عاشق اینکه مردم رو خوشحال ببینم...مردم رو در تلاش برای رسیدن به یه مناسبت خوب ودوست داشتنی !عاشق اسفند ماه با بوی خوش عید! به جز اون دو سه سالی که منتظر مادرشدن بودم وهرسالش یه نینی از دست داده بودم، دلم میگرفت وقتی میدیدم هنوز بچه ای ندارم که به عشقش برم خرید!

 

خداروشکر ...دوساله که بازهم عاشق اسفند ماه شدم واین روزها رو دوست دارم!

این روزها من وتو هم حسابی در تلاشیم!

من خونه تکونی میکنم وتو با شیطنت های زیرکانه ات به واقع خونه رو تکون میدی!اونقدر راه میری وزمین میخوری که یه وقتا دلم به حالت میسوزه!و چقدر شیرینه این خونه تکونی ها در کنار تو...بقچه لباس ها رو بیرون میریزم وتو غلت میزنی توی لباس ها....میای میچسبی به من وگیر میدی که باهات بازی کنم...سرم که به کار گرم میشه فکر میکنی دیگه دوست ندارم وهمش غرمیزنی که به من توجه کن...

حافظه ای به شدت قوی داری وکارهارو به سرعت یاد میگیری وافراد رو میشناسی...مثلا همین کلاس سه شنبه ها!تقریبا اکثر اعضای کلاس خصوصا بچه ها رو کاملا میشناسی وبهشون لبخند میزنی!دو روز پیش هم که برده بودمت، خانوم قائمی بهت یه بسته کیک داد، واااااای چهرت دیدنی بود...اونقدر خوشحال شدی وذوق کردی وموش شدی که همه به وجد اومدن!خانوم های پیر عاشقت شدن وکلی از دستت میخندن ودلشون میخواد یطوری دلت رو به دست بیارن ویه جورایی برات مادربزرگی کنن!نگران مهتابی شدن چهره ات میشن وغصه شست خوردنت رو میخورن!واااااااااااای که چقدر دوست دارم این سه شنبه های امام زمانیه دونفرمون رو!هرجرعه آبی که تو این کلاس ها مینوشی، احساس میکنم جرعه ای از شربت حب ائمه رو مینوسی وچقدر قلبم شاد میشه ازینکه بدعهدی نکردم وتورو تونستم بیارمت توی این کلاس ها!کلاسی که همه اعضای اون به گردن من وتو حق دارن وتوی روزهای سخت بارداری من وتورو فراموش نکردن وتا آخرین لحظات برامون دعا کردن!

کلاسی که توی روزهای سخت نبودنت همیشه دعا کردم تا خدا بهم فرزندی بده ومن بتونم بیارمش توی اون کلاسها!از همون روزهای کوچیکی که نه راه میرفتی ونه کلامی میگفتی...با هرزحمتی آوردمت تا از همون کوچیکی زمزمه اسم صاحب الزمان نوای دلنشین گوش هات بشه!

بگذریم...

این روزها حسابی راه میری وحرف میزنی...

به توپ میگی: " دوووووووووپ"

به سگ میگی:" دگگگگگگگ"

به فیل میگی:" ففففففففففف"

به غذا همچنان میگی :"نم نم" ودرموارد اختصاری" نم " هم میگی!

ماما وبابا ودائی ودائو رو هم همچنان میگی...تازه یاد گرفتی "امد"به معنای احمد و"حممد"به معنای محمد رو هم میگی...

تا مهر وجانماز من رو میبینی میگی"او واااااااه اکبر"............یهنی الله اکبر!

راستی هفته پیش هم که دوتایی رفتیم خونه مامانی...عصر همون روز با خاله ودایی رفتیم هفت حوض وبرای شما هم یه کتونی پولک صورتی ناز برای عید خریدم وهم یه بسته مکعب بازی...!جمعه هم من شماروگذاشتم پیش مامانی وبا بابامرتضی رفتم بهشت زهراوبعد بازار...جات خالی دخترم! یه ته چین ویژه مسلم ویه چلوکباب کاردی زعفرونی هم مهمون بابا مرتضی شدم...البتهههههههههههه برای شما هم اوردم واز بازار کلی برات چیزی خریدم!

یه وقتا مثل دیشب سوار کالسکه ت میکنم ودوتایی میریم خرید...جوراب واسکاچ میخریم...میوه میخریم...شیر وآلوچه میخریم....اصلا دنیا رو میخریم وکیف میکنیم در کنار هم!

یه وقتا هم برای خوردن تخم مرغ ظهرگاهیت یا میریم توی تراس وحیاط ویا میریم کنار پنجره...اونقدر محو حیاط ومناظر بیرون میشی که حتی اگه یه شونه تخم مرغ هم بهت بدم متوجه نمیشی وهمچنان مثل جوجه کبوترا دهنت رو باز میکنی برای خوردن نم نم!!!!!!!

ازین روزها لذت میبرم وخدارو بخاطر داشتنشون هرلحظه شکر میکنم....

خداروشکر ...دوساله که بازهم عاشق اسفند ماه شدم واین روزها روبه شدت دوست دارم!

 ٨اسفند٩٢

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)