سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

آفرینش شگفت خدا

1391/11/9 22:26
نویسنده : ملوس
79 بازدید
اشتراک گذاری

دخترنازدونه ی من

 

امروز صبح من وبابایی شمارو برای معاینه چشم "آر او پی" به بیمارستان فارابی بردیم...راستش من میدونستم که این معاینه دردناکه واز بابایی خواستم که من موقع معاینه داخل اتاق نیام وبابا شمارو ببره داخل...ساعت 8 صبح راهی بیمارستان شدیم وشما ساعت ده ونیم بعد از چند بار ریختن قطره های مخصوص به داخل چشمات، برای معاینه به همراه بابا رفتی داخل...از ساعت 9 هم ازم خواستن که دیگه به شما شیر ندم!

عزیزم تو رفتی برای معاینه وچند دقیقه بعد صدای گریه هات بلند شد...نمیدونی چه عذابی میکشیدم!اشک توی چشمام جمع شده بود وبه زور خودم رو کنترل میکردم...توی اون لحظات فقط دعا ونذر ونیاز بود که به درگاه خدا میکردم برای اینکه نتیجه معاینات خوب باشه ودیگه نیازی نباشه که به اینجا بیاریمت...خدارو شکر بعد از حدود ده دقیقه ای همراه بابا مرتضی اومدی بیرون...اما با چشمای خیس وملتهب...بابا مرتضی که از شدت گریه های تو واذیت شدنت حین معاینه رنگ به چهره نداشت...اما صورتش خندید وگفت نتیجه معاینات عالی بود وهیچ مشکلی نداری!

از صبح تا حالا هم عزیزم ،هروقت که بیدار میشی بخاطر آزردگی ناشی از معاینه گریه میکنی وجز بغل مامان وبابا هیچی نمیخوای...خیلی خسته هستم وسرم هم به شدت درد میکنه...اما عشق تو باعث شده همه رو فراموش کنم وتوی لحظاتی که تو به بغل نیاز داری ، عاشقانه در آغوشت بگیرم وبهت با نگاهم عشق بدم.....کتمان نمیکنم که وقتی حس میکنم که به آغوشم نیاز داری، ازینکه بغلت میکنم چقدرررررررر غرقه لذت میشم....

می بینی دخترم...چقدر آفرینش خدا تحسین برانگیزه...نیاز تو به پدر ومادر ،لذت پدر ومادره ولذت پدر ومادر در نیاز توئه!!!

خدایا شکرت که لذت پدر ومادر شدن رو به من وهمسرم بخشیدی....

٩بهمن91

ساعت20و20دقیقه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)