سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

شکایت

1390/5/19 19:10
نویسنده : ملوس
213 بازدید
اشتراک گذاری

خدا جون...بازم سلام!
میخوام بازم باهات صحبت کنم...راستش خیلی حرفا دارم که بهت بزنم!خیلییییییییی!
خیلی شکایت ها هم ازت دارم....شاید بهتر باشه نگم ازت شکایت دارم بلکه بگم شکایت دارم!یه روزایی ازخودم میپرسیدم شکایت خدا یعنی تورو پیش کی باید ببرم....امروز تو تلویزیون یه اقای روحانی میگفت شکایت خدارو باید پیش خود خدا ببری!میگفت اصلا یکی از اسمای خدا "سامع الشکایا"ست!یعنی شنونده ی شکایت ها!
خدایا منم از...تو شکایت دارم...مگه خودت نگفتی که از رگ گردن به ما نزدیکتری؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه خودت نگفتی؟مگه نگفتی که از پدر ومادر هم نسبت به ما ادما مهربون تری؟پس چرا به حرفام گوش نمیدی؟چرا هیچ کدوم از خواسته هامو نمیشنوی؟؟؟چرا هیچ کدومو اجابت نمیکنی....من همیشه یادمه چه بچه که بودم چه حالا یه چیزی اگه از مامانم میخواستم هرچقدر هم که مخالف بود بازم خیلی که ازش خواهش میکردم...خیلی که اویزونش میشدم بالاخره بهم میداد اون چیز رو یا برام میخریدش.....
اما توچی اخه؟
تو که ادعا میکنی از مادر هم برای ما مهربون تری؟!خودت خوب میدونی که چند وقته...اصلا چند ساله که ازت میخوامشو بهم نمیدی!!!!!!!!اونم چه ندادنی....میبریم تا لب چشمه وگرسنه وتشنه وداغون برم میگردونی!!!!
ددددددددد اخه چرا؟؟؟؟مگه من بنده تو نیستم؟مگه منو دوست نداری؟؟؟تویی که مثلا از مامانم مهربونتری اخه چرا؟؟؟بخدا اگه مامانم راضی میشد من یک دقیقه از اون همه سختی وعذاب رو که تا الانم ادامه داره منتها به یه صورته دیگه تحمل کنم...
خدایا تورو به تمامه مقدساتت قسم...منو از این همه درد رها کن!

19شهریور90

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)