خدایا....................
فکرشو بکن....چقدر خوب می شد اگه غروب یه عصر پاییزی تو رو به صرف یه فنجون چای داغ دعوت میکردم...تو هم قبول میکردی !
میومدی کنارم میشستی....کلی با هم گپ میزدیم...من از درد دل ها وغصه هام میگفتم...از سختی های روزگار...از بی وفایی های روزگار....تو هم اروم گوش میکردی به حرفام وبعد دستتو میذاشتی روی شونه هام....اشکامو پاک میکردی واروم میگفتی غصه نخور...غم به دلت راه نده....خودم همه رو برات حل میکنم....
اره خدا ...ای کاش میشد....بهم امید میدادی...
حیف که نمیشه....
حیف که منو قابل نمیدونی!
٢٤ابان90
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی