سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

من برگشتم اما با یه دنیا اندوه...

1390/9/12 12:28
نویسنده : ملوس
57 بازدید
اشتراک گذاری

یاسمینم....مرواریدم...

 سلاااااااام

من برگشتم....اززیارت امام رضا(ع)!سفر معنوی خیلی خوبی بود....وای که چقدر بهش احتیاج داشتم....وای که وقتی چشمم به ضریح امام رضا افتاد چه جوری دلم شکست وچشمام بارونی شد...وای که چه لذتی داره...چه ارامشی داره وقتی گریه هاتو...وقتی حرفاوغصه هاتو پیش کسی میبری که مطمئنی امین تر ومحرم تر از اون وجود نداره....کسی که مطمئنی داره با تمام وجود به حرفات گوش میده ومطمئنی بالاخره یه کاری برات میکنه!!!!نه دلم ونه چشمام سیر نمیشد از نگاه به ضریح امام رضا....ساعتها می ایستادم جلوی ضریح وبا امام رضا درد ودل میکردم....برای دوستام...برای خودم....برای عزیزام دعا میکردم....

تنها یه روز از رسیدنمون به مشهد وچند ساعت از رسیدن مامانی ومحمد نمیگذشت که یه خبر بد دلامون پراز غصه کرد...اونم فوت پسردایی مهربون وبسیاااااارجوونم امیربود!!!!هنوزم باورم نمیشه که رفته....ولی میدونم اونم پرواز کرده به اسمونا والان از حال شماها خبر داره....شایدم پیش شماها باشه!

خدا رحمتش کنه!پسر خیلی خوش اخلاق ومهربونی بود.....با اینکه ۲۲سال بیشتر نداشت ولی من خاطرات خوب وشیرینی ازش داشتم....هنوزم یاد بعضی خاطراتمون که میفتم دلم پرازغصه میشه ازینکه دیگه نیست.....ازامام رضا خیلی خواستم تا شب اول قبر کمکش کنه...کمکش کنه تا این مرحله سخت رو به راحتی بگذرونه....تو لحظه های سخت سکرات موت درکنارش باشه.....وبرای خودم وبابا مرتضی....که اگر تو این دنیا به هیچ کدوم ارزوهامون نرسیدیم حداقل مرگ راحت وباعزتی داشته باشیم....عاقبت به خیر بشیم!

وای که عشق به شما باعث شده که من عاشق مرگ باشم....وقتی فکر میکنم روزی که بمیرم شماها میاید به دیدنم واز خدا شفاعتم میکنید....هرلحظه مشتاق مرگ میشم....فقط تو این دنیا دلم برای بابا مرتضی میسوزه....امیدوارم هیچ وقت هیچ کدوممون تنها نمونیم تو این دنیا!

فرشته های قشنگم این روزها روزای عزیزی هست....برای من وبابایی دعا کنید!برای دوستامم دعا کنید!

12اذر90

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)