سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

درددل با خدا

 این روز ها واین شبها گوهر گمشده وکمیابی دارم که اگر ایمانم به خداوند نبود...شاید این کمبود تا به حال منو و مسافر کوچولوم رو از پا درآورده بود...   گوهر گمشده این شبهای من چیزی نیست جز "آرامش"... خدایا منو غرق آرامشم کن...غرق افکاره خوب...غرق انرژی های مثبت...نمی دونم شبهای پاییز چی تو خودش داره که منو افسرده ودلسرد می کنه...یه لحظه ها ودقایقی رو برام به وجود میاره که توصیفش برام خیلییییی سخته...وفقط تویی که می تونی وباید کمکم کنی...چون توی اون لحظه ها تنها کسی که دارم تویی وبس... دستامو دراز میکنم وخودم رو به تو میسپرم...منو بگیررررررررررر! ٢٧آبان٩١
27 آبان 1391

فرشته ای از آسمون اما در زمین : بابا مرتضی

 صبح  که نه...ظهر حدود ساعت یازده که از خواب بلند میشم چایی تازه دم ارگانیک ونون لواش تازه به دست بابامرتضی آمادست که من با پنیر وکره وچهار عدد گردو(بخاطر امگا3ش) بخورم ! بعد شروع میکنم به خوندم سوره یاسین وذکرهای مربوطه وقران وسایر دعاهایی که چهل تا چهل تا میخونم برات! بعد وضو میگیرم ومشغول نماز میشم...حدود ساعت دوازده ونیم بابامرتضی میاد واگر کاری داشته باشم برام انجام میده ودوباره میره...منم تواین مدت تلویزیون نگاه میکنم...مثل برنامه سمت خدا ویا بحث های روانشناسی سیمای خانواده و...دوباره حدود ساعت دو میاد خونه وناهار خوشمزه ای رو که معمولا شب قبل درست کرده مثل قرمه سبزی...پلو ماهیچه...فسنجون و...رو گرم میکنه، برام یه سفره رنگین ...
27 آبان 1391

اولین خرید های مادر بزرگ

 نی نی ملوسم امروز ۲۲ ابان ،در حالی که از فردا وارد ماه ۷ میشم مامان بزرگ که قراره شما مامان جون صداش کنی کلی چیزای خوشگل برات خرید....از جمله یه کالسکه قرمز وطوسی که قراره نقش اوتومبیلی رو برات داشته باشه که باهاش دنیا رو بهت نشون بدم....باور کن...اگه دست خودم بود تو رو باهاش تا آسمونا هم می بردم....اگه بدونی چه رویاهایی دارم برات مامانی! تازه....یه عالمه هم لباسای کوچول موچولو وناز هم برات خریده.... دلم نمی خواد حرفایی بزنم که زیاد قشنگ نیست...ولی هنوزم با ترس بهشون نگاه میکنم...اصلا کم نگاهشون میکنم مبادا باعث بشن زیادی دلبسته تو بشمو...اصلا بگذریم....   هراتفاقی هم که بیفته تو نی نیه ناز منی ومنم مامانه فداییه تو!!! ...
22 آبان 1391

لذت ماورایی

 دخترم : وااای که یه  وقتا چه لذتی داره بعد از دقایق و گاه ساعتی انتظار برای اینکه ضرباهنگ زندگیت رو در وجودم حس کنم، بعد از کلی نوازش کردنت از ورای بطنم ونازت رو کشیدن ، مثل یه عروس ماهی تو دلم میلغزی وغرق لذتی ماورایی ام میکنی! الحق که مادر بودن چه لذتی داره ! خدایا به شکرانه ی این نعمت به درگاهت دعا میکنم این لذت رو به همه ارزومندانش بچشون!   30مهر 2و30 دقیقه صبح
17 آبان 1391

حرفای بزرگونه

دختر ملوسم امشب دلم می خواد باهات یکم بزرگونه حرف بزنم ! تو این روزا وشبهایی که من وتو،هفته بیست ودو ازهمنفسی مونو شروع کردیم، وتو بی خبر از دغدغه های دنیا داری تو دل مامان غذاهای خوشمزه میخوری، موسیقی های قشنگ گوش میدی، برای خودت میخندی وخلاصه بهیا دور از هیاهوی دنیای ادم بزرگا واسه خودت زندگی میکنی، توی دنیا کلی خبروهیاهوست !خوب وبد! شاید خیلی ها باشن که حتی یه تیکه نونه ساده یا حتی یه لیوان اب تمیزهم برای خوردن نداشته باشن ،حتی لباسی ساده برای پوشیدن! اما به لطف خدا ، توهمه اینا رو داری... واینا همه جای شکر و تشکر داره!شکر خدا که لطف ومهربونیش رو با داد این همه نعمت واین مدلی شامل حالت کرده! پس بیا از همین حالا که تودل مامانی، باهمد...
17 آبان 1391

بابا مرتضی وزحمت این روزهاش

 نی نی ملوسم: تو این روزها وشبهای دلگیره پاییزی که من خونه مامان جون در آرامشی نسبی روی تخت دراز کشیدم وتو هم بی دغدغه ی دنیا در بطنم با هر حرکتت احساساتم رو نوازش میکنی، بابا مرتضی مشغوله بازسازی بخش هایی از خونمونه وکلی داره زحمت میکشه! تنها چیزی که از همه بیشتر شادش میکنه ، سلامتیه من وتو ودیدنه لبخندمونه! چرا که همه این زحمت ها رو بخاطر منو تو داره به جون میخره! عزیزم...مواظب خودت باش وسعی کن قوی باشی...نه فقط تا روزی که به این دنیا میای، که تا همیشه ....دختر قشنگم!   ۲۵ مهرماه۹۱ ساعت۲ و۳۹ شب
4 آبان 1391

محبت اطرافیان

 ملوسکم: این روزا که منو تو مهمون خونه مامان جون وباباجون هستیم، شبها من روی تخت خاله ،خاله روی تخت مامان جون ومامان جون بخاطر من وتو روی زمین می خوابه!هوا وخونه واقعا سرده!چون هنوز همسایه ها به توافق نرسیدن که شوفاژخونه رو راه بندارن! دست وپای مامان جون درد میکنه ومن هرشب کلی شرمنده میشم! از مامان جون میخوام که حلالم کنه واز خدا می خوام که اول از همه خودش این فداکاری ها ومهربونی ها رو جبران کنه، که همانا خودش بهترین وبزرگترین جبران کننده ست! وبعد کمک کنه تا منو تو هم بتونیم یه روز محبت های همه کسانی که تو این دوران سخت به ما کردن رو جبران کنیم...وهرگز شرمنده این همه مهربونی خصوصا مامان وبابا جون نشیم!   ۲۳مهر۹۱ ساعت ۱...
3 آبان 1391

امید

 نی نی ملوسم تا قبل ازینکه تو بیای وتو کنج دله مامان خونه کنی...هروقت که به یاسمین فکر میکردم،برای دیدن وداشتنه دوبارش نمی دونی تا چه حد مشتاق مرگ میشدم! چون میدونم یاسمین اون دنیا کناره درهای بهشت منتظرمه! اما حالا...هرچند یاسمین هم بخشی از وجوم وخاطراتم بوده اما، فکر کردن به تو وحس کردنت تو وجودم بیش از قبل منو سرشار از زندگی ولذت اون می کنه!!! راستی راستی که زندگی وامید ...خیلی قوی تر از مرگه!     10مهر ساعت 1:30 صبح
3 آبان 1391

آنشرلی دختری با موهای قرمز

 دخترقشنگم : آدم یه وقتا از بعضی چیزای به ظاهر کوچیک وساده، میتونه چیزای بزرگ ومهم یاد بگیره! درست مثل چیزی که من چند روزه پیش  یاد گرفتم ودلم میخواد تو هم یاد بگیریش : چند روز پیش داشتم کارتونه "آن شرلی دختری با موهای قرمز" رو نگاه میکردم. آنشرلی یه دختره ساده وزلاله که یه خواهر وبرادره تقریبا مسن اون رو از یتیم خونه به خونه خودشون میارن تا بزرگ کنن.یه روز"متیو" یا یه جورایی بابای آنشرلی براش یه پاکت شکلات های خوشگل ورنگی میخره!آنشرلی هم با خوشحالی وسخاوته تمام اونارو بطور کاملا مساوی با دوسته صمیمیش "دیانا" تقسیم میکنه ودر توجیه کارش میدونی چی میگه؟! آنشرلی میگه :" قبلا یادگرفته که وقتی خوراکی هات رو با کسی تقسیم کنی ،نصفه ...
3 آبان 1391