سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

یه خاطره: یه قلبه کوچولو

امروز اول 1مرداد ماه نودویک وبه عبارتی 2رمضان، ماه مهمانیه خداست! خداوند امروز صبح حوالی ساعت یازده بود که یه نقطه ی کوچولوی تپنده رو مهمون چشمهای من وبابا مرتضی ویه نور روشن وفروزنده بنام عشق رو مهمون قلبهامون کرد!نوری که تلالو اون به چشمهامون روشنی وبه روحمون قدرت بخشید! خدایا به حق این روز های عزیز ومبارک... این قلب کوچولو رو تا سالهای سال ، پاینده وتپنده بدار! صاحب این قلب رو انسانی خوش سیرت وخوش صورت...خوش عاقبت وخوش روزی...خوش اقبال وخوش گفتار قرار بده!ومن وهمسرم رو مادر وپدر لایقی قرار بده! مسافر کوچولوی دله مامان: تازه یه چیزه دیگه!!!دکتر داشت به بابا مرتضی می گفت تو موارد نادر بعضی بچه ها تو این سن یعنی حدود نه هفته حرکت می...
1 آبان 1391

سکوووووووووت

مسافرکوچولوی من   دستم به قلم نمیره...تاروزی که قلب کوچولوی تپنده ت رو روی صفحه ی مانیتور ببینم واز شوق دیدنش بارون اشک لبهای تشنه وبی رنگم رو سرخ وتر کنه! پس به امید اون روز ....فعلا سکوت رو انتخاب میکنم! 6خرداد نودویک ساعت 12 وبیست دقیقه ظهر ...
1 آبان 1391

یه خاطره : جواب آزمایش

شنبه 27 خرداد ماه 91 بود که مامان جون (یعنی مامان خودم) اومد خونمون وبابا مرتضی ازش خواهش کرد که این بار اون برای گرفتن جواب آزمایش به آزمایشگاه بره!   به قول بابا مرتضی ، میگفت من دو بار رفتم جواب آزمایش بارداری رو گرفتم وچندان خوش یمن نبود...این بار شما برید...شاید این بار برای ما دست شما خوش یمن باشه واین مسافر کوچولو مهمون دنیامون بشه! ......ومامان جون پس از گرفتن جواب مثبت ،قبل ازینکه برسه خونه، زنگ زد ومژده ی اومدنت رو داد!   *عزیزم ...نه من، نه بابا یی ونه حتی مامانی شاید اعتقادی به این حرفها نداشته باشیم ولی این ها همه بهونه ای بود که مارو به اومدنت امیدوارتر میکرد! امیدواری که به هرطریقی دوست داشتیم ب...
1 آبان 1391

نوید سه باره ی آمدن یک فرشته

امروز 29 خرداد ماه سال یک هزار وسیصد ونود و یک ،و مصادف با 27 رجب المرجبه !سالروزه میلاده اورنده بهترین و کاملترین مکتب آسمانی یعنی دین مبین اسلام!   در این روزه بزرگ وخجسته ،تصمیم دارم تا نوشتن برخی خاطرات ودرد دل ها و... در این سال آغاز کنم؛ پس به یاری حق تعالی وپیام آور صلح ودوستی محمد مصطفی (ص) آغاز میکنم : صبح روز 23 خردادماه بود که وقتی با حالت ناخوش ونامطبوع تهوع از خواب بیدار شدم تا خودم رو آماده رفتن به کلاس کنم ، حسی در من ایجاد شد که با عث شد این فکر در من قوت بگیره که شاید مسافری پاک برای سومین بار داره در من شکل میگیره! بنا بر این فکر خوشایند بود که هنگام ظهر ،موقع برگشتن از کلاس ، درحالی که میخواستم از خیابون وچهار...
1 آبان 1391

فصل جدید زندگی من

تصمیم داشتم پیش از این، یعنی حدود دو هفته پیش ۱۷ مهرماه ، دوباره دست به قلم ببرم واز فصل جدیدی که از حدوده پنج ماهه پیش توی زندگیم آغاز شده، بنویسم. اما خوب نمیدونم قسمت نبود یا فرصت...راستش حالم چندان مساعد نبود ودلم میخواست روزی نوشته هام رو توی وبلاگ قرار بدم که هم روزش برام بزرگ باشه وهم شرایط روحیم مساعد وخوب!   خدارو شکر بالاخره هم شرایط روحیم خوب شد وهم توی ایام بسیار خوبی قرار داریم ...یعنی روزهای خوب ماهه ذیحجه! پس آغاز میکنم با نام خدا : امروز 17 مهرماهه از ساله نودویکه....ومن تا این لحظه چند تا واقعه از نظرخودم مهم رو پشت سر گذاشتم وحالا خوشحالم! اول اینکه درست بیست هفته و5 روز میگذره از روزی که خداو...
1 آبان 1391

شرحی بر احوالات نی نی ملوس

 دختر قشنگم   قصدم از نوشتن این پست فقط شرحی بر احوالات این روزهای تو فرشته ی کوچولوئه! عزیزم این روزا دیگه کاملا حرکاتت رو احساس میکنم...شما بیشتروشاید همش شبها بیداری وحرکت میکنی...روزها فقط بعد از خوردن غذا ویا شنیدن بعضی از موسیقی هاوآهنگ ها،مثلا من عاشق ترانه "نگوبدرود" خانوم گوگوش شدم وهروقت اونو میشنوم به شدت احساساتی میشم...جالبه !خیلی هم برام جالبه!مثلا ده دقیقه ای میشه که دارم متوالیا چند تا ترانه مختلف رو گوش میدم اما تو همچنان اروم وبیحرکتی اما به محض شروع این ترانه تو هم مثل من گویا غرق احساس میشی وشروع میکنی به حرکت! یه وقتا خوابی...اما همینکه بابا میاد خونه وصداش رو میشنوی، شروع میکنی به حرکت! راستی فکر کنم...
23 مهر 1391

قراره ملاقات...اونم از نوع 3D

 راستی یادم رفت بگم پنج شنبه که رفتم پیش خانوم دکتر مهربون، ایشون برامون یه قرار ملاقات دونفره...اونم این بار از نوع سه بعدی ترتیب دادن! برای روز اول مهرماه۹۱ !روزی که مدرسه ها به روی بچه ها باز میشه ، دریچه چشمای منم به روی ماهه تو نی نیه نازم قراره باز بشه وبفهمم که تو پرنسس ناز منی یا شازده کوچولوی نازم!   تازه انگشتاتو ببینم...دستا وپاهای ظریفت...قد وبالای کوچولوت! عزیزم من دارم برای اون روز لحظه شماری میکنم...تو در چه حالی؟   ۲۲شهریور۹۱ ساعت ۱۶ و۱۰ دقیقه عصر
3 مهر 1391