سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

بازم دارم میرم...

بازم باید برم خونه مامان جون...امشب میان دنبالم!دلم برای همه چیز تنگ میشه...بابا مرتضی...خونه...بالشم...سکوت...تنهایی...   نمی دونم دقیقا کی برمیگردم، اما امیدوارم هروقت برگشتم تو همچنان سالم وصبور باشی...   تنها دلگرمی که باعث میشه قوی باشم وکمتر احساس دلتنگی کنم یاده خدا وحضور وهمراهیه توئه دختره نازم! برای مامان وبابا دعا کن! ١دی٩١ ساعت١٦ و٣٥دقیقه ...
1 دی 1391

یلدای امسال

دختر ملوسم حضور تو در بطنم، شب یلدای امسال رو برای من وبابا یلداتر وزیباتر از سال های قبل کرده وعشقمون رو پررنگ تر...دخترم محکم باش وصبور....به قول قدیمی ها چله بزرگه ی زمستون رو صبور باش وتو همون چله کوچیکه قدم به دنیا بگذار وزمستون منوبابا رو بهاری کن عزیزکم یلدارو از ورای بطنم بهت تبریک میگم ! راستی شب یلدا پایان سی ویک هفته وشروع سی ودومین هفته از سن جنینی توئه!سی ودومین هفته ت هم مبارک! دوستای گلم...یلدا برشما هم مبارک وخوش! ٣٠آذر٩١ ساعت٢٠وهفت دقیقه ...
30 آذر 1391

معجزه ی دعا

میخوام برات از معجزه ی دعابگم، دعا کردن برای دیگران وخودت!ازاینکه دعا همون موج مثبته وتا چه حد میتونه در مورد خودت ودیگران معجزه کنه!تا چه حد میتونه دله آدما رو دگرگون کنه و  انرژی مثبت رو که یکی از بزرگترین مظاهرش عشق ومحبته منتشر کنه!این تجربه ایه که خودم بهش رسیدم وبرام کاملا ملموسه...دلم میخواد تو هم اونو بدونی وتوی زندگیت ازش استفاده کنی....   راستش من توی دوران بارداری، خصوصا شبها خوابم کم شده وهمیشه کنار تختم یه تسبیح فیروزه ای گذاشتم که اکثرا باهاش ذکر میگم .توی یکی از شبهایی که بازم بی خوابی به سراغم اومده بودو البته اوایل بارداری هم بودم یاده یکی از توصیه های استادم خانم قائمی افتادم که اگر نسبت به ...
29 آذر 1391

پایان 30هفتگی وتک رقمی شدن هفته های باقیمونده

دختر۲۱۰ روزه یا به عبارتی ۳۰ هفته ایه من   *  امروز سی هفته از هم نفس بودنمون گذشت وفردا به لطف خدا وارد اولین روز از هفته ۳۱ سفرمون خواهیم شد...هفته های باقیمونده دیگه تک رقمی شدن ...سفت بچسب به دل مامان وخواهشا حداقل تا ۷هفته دیگه پابه دنیا نگذار...برام دعاکن تو هفته های باقیمونده صبورتر باشم وقوی...هم من ،هم بابا مرتضی وهم خودت! *فردا میشیم ۳۰ هفته ویک روزه!  ٢٢آذر٩١ ساعت٢٠ و١٧دقیقه ...
22 آذر 1391

روزهایی که نبودم...

اول آذر ماه بود که شب به خونه مامان جون رفتم ودو شب بعدش یعنی شب تاسوعا بود که فکر میکنم بخاطر درازکشیدن تو وضعیت نامناسب وتا حدی هم سرما پهلوی چپم درد گرفت...فکر میکردم تا صبح خوب میشم اما صبح که برای نماز بیدار شدم همچنان پهلوم درد میکرد...اول با اورژانس تماس گرفتم که بهم گفتن احتمال زیاد عفونت ادراریه وباید سریعا به بیمارستان مراجعه کنم وبعد با دکترم خانوم حنطوش زاده...ازم خواستن به نزدیکترین بیمارستان برم...منم با کمک مامان جون ابتدا به بیمارستان هدایت رفتم ولی با تماس خوده شخص خانوم دکتر (که انشاالله خدا بهشون سلامتی بده که روز تاسوعا وتعطیل ساعت ۶ صبح اینقدر احساس مسئولیت دارن) به بیمارستان ولیعصر(عج) بیمارستانی که خودشون رئیس بخش زنان...
21 آذر 1391

سهم تو؟!

میوه ی عشق مامان وبابا...   لوبیای سحرآمیز عشق تمام سختی ها ورنج های روزهای پرتلاطم بارداری یک طرف، لحظه لحظه های دوری از عشقم ،بابا مرتضای تو که دوهفته ای میشه ازش دورم وفقط چند ساعتی تو این مدت دیدمش ودلتنگی های تموم نشدنی من یک طرف دیگه... انقدر دلتنگم و وجودم در عطش بلعیدن عطر تنشه که فکر میکنم دارم به مرض عشق مبتلا میشم...نمی دونم وجود تو چه چیز رو در من داره بارور میکنه که روز به روز بیشتر شیدا میشم... راستی...سهم تو ازین لحظه های شیدایی ودلتنگی دقیقا نمی دونم چیه...ولی شاید یه دل بی قرار وعاشق باشه! بی قرار از عشق...عشق خدا...ومامان وبابا! امیدوارم... ۱۳آذر ۱۰صبح خونه مامان جون ...
21 آذر 1391

افکارشرمگین ودستان بی پروا

دخترکم...   هنوزم برای فکرکردن به روزهای خوب باتو بودن اونقدر جسور وشجاع نشدم که بتونم بدون ترس از دل بستن وشیدا شدن (همونطور که یاسمین منو شیدا کرد ورفت) تو رویاهام باهات عشق بازی کنم...ببوسمت وسیراب از عشقت کنم...خنده داره ولی هنوز اونقدر جسور وبی مهابا نشدم تا بتونم بدون ترس از دیده شدن وسرزنش شدن به تو ودر آغوش گرفتنت فکرکنم! دستام گستاخ تر وبی پرواتر از افکارمه وبه راحتی جسارت نوشتن از تو رو دارن ...ولی افکارم نه...درست مثل هوای این روزهای تهران غبارآلود وابریه! ۱۲آذر ۷و۴۵دقیقه صبح خونه مامان جون ...
21 آذر 1391

شب علی اصغر(ع)

 نی نی ملوسم:   امروز روزه ششم محرم وامشب شبه حضرت علی اصغره(ع) !روزی که جواب مثبت آزمایش بارداریم رو گرفتم...برگه ای که مژده اومدن تورو تو دلش داشت...به توصیه استاد خوبم نذر کردم که اگر به امید خدا تا ۶محرم امسال تو سالم وسلامت بودی وانشالا بعد از این هم سالم وسلامت باشی وبه سلامت قدم به دنیا بگذاری، هم امسال وهم ۶محرم سال آینده در کنار خودت ،شیش کیلو شیر به بچه ها احسان کنم!البته امسال که خودم نتونستم وزحمتش روی دوش مامان جون افتاد تا شیرهایی که بکمک باباجون دوسه هفته پیش خریدن رو تو امامزاده پنج تن(ع) که نزدیک خونشونه بین بچه ها تقسیم کنه! خلاصه به سلامتی مامان جون امروز زحمت شیرها روکشید...اونم چه زحمتی!چون دست تنها شیرها...
1 آذر 1391

محصول یک بعد از ظهر پاییزی

 نی نی ملوس: دیروز عصر شدیدا حوصله ام سررفته بود...دلم میخواست از خودم یه هنری بروز بدم....راستش هنر همیشه...از هرنوعش که باشه روحم رو شاد میکنه ومنو به آرامش میرسونه!البته فکر میکنم این قضیه ربطی به خوده من نداشته باشه واین خاصیت خوده هنر باشه! این بود که سعی کردم به هنری بپردازم که بشه در حالت خوابیده وافقی اون رو بروز داد...پس از کند وکوی کوتاه وچرخیدن تو اینترنت وبا توجه به اینکه ته کمد چند تا کاموای قدیمی پیدا کرده بودم ،تصمیم گرفتم به هنر بافتنی با قلاب بپردازم واین کامواها رو هم که جاگیربودن تبدیل به احسن کنم! یه کاموای آبی رنگ که قبلا باهاش یه شال وکلاه نوزادی بافته بودم رو برداشتم وبا باقیمونده اون تصمیم گرفتم یه پاپوش نو...
30 آبان 1391