سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

روزهایی که نبودم...

1391/9/21 14:20
نویسنده : ملوس
148 بازدید
اشتراک گذاری

اول آذر ماه بود که شب به خونه مامان جون رفتم ودو شب بعدش یعنی شب تاسوعا بود که فکر میکنم بخاطر درازکشیدن تو وضعیت نامناسب وتا حدی هم سرما پهلوی چپم درد گرفت...فکر میکردم تا صبح خوب میشم اما صبح که برای نماز بیدار شدم همچنان پهلوم درد میکرد...اول با اورژانس تماس گرفتم که بهم گفتن احتمال زیاد عفونت ادراریه وباید سریعا به بیمارستان مراجعه کنم وبعد با دکترم خانوم حنطوش زاده...ازم خواستن به نزدیکترین بیمارستان برم...منم با کمک مامان جون ابتدا به بیمارستان هدایت رفتم ولی با تماس خوده شخص خانوم دکتر (که انشاالله خدا بهشون سلامتی بده که روز تاسوعا وتعطیل ساعت ۶ صبح اینقدر احساس مسئولیت دارن) به بیمارستان ولیعصر(عج) بیمارستانی که خودشون رئیس بخش زنان اون هستن رفتم وبستری شدم...ازم نمونه گرفتن ودستور کشت دادن برای تشخیص عفونت ادراری...ضمن اینکه داروهای لازم برای جلوگیری از زایمان زودرس احتمالی رو هم برام تجویز کردن وشب هم بهم سرزدن...

با تمام این اتفاقات نمیدونم چرا...ولی اصلا نگران نبودم وقلبم پرامیدبود و روشن...

دو شب وسه روز بیمارستان بود...دقیقا روزهای تاسوعا وعاشورا وفردای اون...دوستای گلم مرتب باهام تماس میگرفتن وبهم امید ودلگرمی میدادن...خصوصا دوست دیرینه ام الهام وهمش بهم یاداوری میکرد هنوز خدا داره امتحانت میکنه...کم نیار...به مراسم مختلف امام حسین(ع) میرفت واز خانوم قائمی میخواست که برامون دعا کنه...جالبه میگفت به خانوم قائمی که گفتم با حالتی مطمئن گفت پهلودرد تو بارداری موضوع مهمی نیست ...نگران نباشید...خاله الهام وخاله رزیتا به نیت نینی گل سر وسنجاق از مراسم حضرت رقیه(ع) گرفتن...

شبها با تلفن کارتی که تو سالن بیمارستان بود زنگ میزدم به الهام وبابا مرتضی...خاله الهام از بقیه دوستام...از مراسمی که رفته بود...از پهلو درد هایی که خودش تو بارداری داشت وبه خیر گذشته بود و...برام میگفت وبهم کلی روحیه میداد...

بابا مرتضی هم که عصرها به همراه مامان وبابام بهم سرمیزد وبرام کلی خوراکی با طعم عشق میاورد...واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که وقتی میرفت چقدر دلم میگرفت...با همه اینا به خودم نهیب میزدم که باید قوی باشم وازین امتحان الهی اونم تو این روزهای بزرگ سربلند بیرون بیام ولب به شکایت باز نکنم...باید قوی باشم تا نی نی هم قوی باشه ومقاوم...من یه نی نی میخوام از جنس الماس...محکم وباروحیه!

شب دوم بابا مرتضی برام کلی میوه اورد که همه رو با دستای خودش تمییییز شسته بود...وای که چقدر خوردنشون اونم تو فضای آلوده بیمارستان چقدررررررر بهم چسبید...برای کلی چای کیسه ای وبیسکوئیت پتی مانژ اورد...که همه رو عینه قحطی زده ها ۱۲ شب این حدودا بود که منو نی نی بلعیدیم....

شب اول هم که کلی جدول سودوکو وضمیمه شیش وهفت همشهری قدیمی اورد که حوصله ام سر نره...خاک تیمم وقران اورد که ختم یاسین هر روزه ام فراموش نشه...شارژر ولباس گرم اورد..خلاصه بگم که هرچی می اورد عشق بود و گرمی...

البته مامان جون هم برام کلی قاقالی میاورد که نمیدونم فضای بیمارستان بود که اینقدر گرسنه ام کرده بود وباعث میشد همه رو ببلعم یا بیکاری...

شب دوم چند تا دوست هم پیدا کردم...فرانک که همراه مامانش بود برای اینکه مامانش باید عمل میشد،با اصالت کرمانشاه که چهره دلنشینی داشت وکلی اسمای قشنگ کردی بهم پیشنهاد کرد وکلی چیز ازش یاد گرفتم...مریم ومرضیه دو خواهر اهل قم که بسیار خونگرم ومهربون بودن وکلی بهم کمک کردن...خصوصا در تهیه اب جوش وچای که به شدت معتادشم....

برای نماز تیمم میکردم و گاها نشسته روی تخت نماز میخوندم...اخه تو دستم آنژوکت داشتم ونمی شد وضو بگیرم...چادر نماز هم تازه نداشتم با روسری خودم ولباس بیمارستان نماز میخوندم...ولی نمیدونم چرا بیشتر از نماز های دیگه بهم میچسبید...

روزی دو سه بار از نی نی نوار قلب میگرفتن وصدای قلبشو میشنیدن...چقدر دوست داشتم این کارو...اصلا برام شده بود تفریح...(خدایا منو شفا بده...پاک شیرین میزدم...)!

صبح ها صبحانه بهمون علاوه بر چای وپنیر یا تخم مرغ، شیر هم میدادن وجالبه من دو تا شیر رو خوردم ومعده م  دیگه خودشو لوس نکرد که دوست ندارم ونمی تونم تحملش کنم...واین خودش باعث شد صبح های بیمارستان خوشحال باشم...

روز سوم مجدد سونو شدم...مثل دو روز قبل دهانه رحم بسته بود وطول سرویکس عالی...پرستارها وماماها بهم گفتن تو الکی ترسوبازی دراوردی وخانوم دکترت الکی حساسیت به خرج داده وخلاصه توسط خانوم دکتر اجازه ترخیص صادر شد....خودمم تلفنی همه چیز رو با خانوم دکتر چک کردم واز زبون خودش اجازه مرخصی گرفتم...

آخرین ناهار بیمارستان قرمه سبزی وسوپ بود که در کنار فرانک ومریم ومرضیه با شادی خوردم وموقع خداحافظی هم ازشون حلالیت خواستم ...بسکه خندیدم واونارو خندوندم...از همدیگه درخواست دعای خیر داشتیم وخصوصا که فوزیه خانوم مامان فرانک هم عمل کرده بود...ومریم در استانه عمل...

توی مدتی که منتظر بابا مرتضی بودم تا بیاد دنبالم مامان جون ،بابا مرتضی، زنعمو نفیسه وعمه مژگان تماس گرفتن...حالمونو پرسیدن...مامان جون که کلی گریه کرد وهرچی میگفتم چیزی نیست اروم نمیشد...خلاصه بابایی اومد دنبالمون وبا هم رفتیم خونه مامان جون خودم....رفتیم وموندیمممممممممممم تا دیروز یعنی ۲۰ آذر!

خلاصه بگم روز های بیمارستان تجربه جدیدی بود برای من ونی نی که هرچند یکم با استرس همراه بود ولی یه جورایی به لطف خدا بهم خوش گذشت وبا همه سختی هاش برام شد یه خاطره قشنگ ومتفاوت...شاید نی نی دلش تنوع میخواست...ولی از روزی که از بیمارستان مرخص شدم حس خوبی دارم...حسه دانش آموزی که از یه درسه سخت یه نمره الف گرفته....

راستی دکتر بهم گفته به ۳۲ هفته که برسی خیالت خیلی راحت تر از اینی که هست میشه...ومن امید وارم...

خدایا بازم شکرت...

٢١آذر٩١

ساعت٢١ وسی ویک دقیقه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)