شب پنجم: 11دی
دختر نازدونه ی من...
در پنجمین شب از بستری شدنمون، با وجود سرمای بسیار زیاد هوا وکسالت بابا مرتضی به دیدنمون اومد، بازم با یه عالمه خوراکی!ظهر هم مامانجون برامون کلی سبزی پلو ماهی وکوکوسبزی آورد.که همون ظهر پلو ماهی رو خوردم ...
امشب هم با خاله طاهره هم اتاقیم کلیییییی خندیدم!خصوصا از دست یکی از هم اتاقی ها که یه خانوم پیر وترک زبون بودن...تازه ظهر عمووزنعمومریم خودم هم اومدن دیدنمون!
دیگه کم کم دارم به حال وهوای بیمارستان عادت میکنم...ولی با دیدن بابا مرتضی وچهره ی خسته ونگرانش دلم باااااز هوای خونه رو میکنه...نمی دونم این روزها کی تموم میشه!اصلا اخرش چی میشه؟!امیدوارم همه چیز به خیر وخوشی پایان بگیره...فقط میدونم همه چیز زمانی که سختی ها دیگه به اوووووووووووجش میرسه یهو تغییر میکنه وخوشی از راه میرسه...فکر میکنم به اون لحظه ها نزدیک باشیم!
راستی امشب به شدت ورم کردم وخودم رو که وزن کردم از 65 رسیدم به ٧١ کیلو ونهصدگرم !!!!میگن بابت سرم های فراوونیه که به دستام میزنن...اگه دستامو ببینی مامان؟!وحشت میکنی...پراز جای سوزن وکبودی شده...ولی به خاطر تو همه رو تحمل میکنم...به عشق دیدن روی ماهت عزیزمممممم!
11دی91