شب سوم: 9دی
دختر گلم...
امشب سومین شبیه که تو بیمارستان بستری هستیم...
امروز از قسمت اورژانس زایمان به بخش منتقل شدم...توی اتاقی که هستم چند تا خانوم باردار دیگه هم هستن...باهاشون کمابیش دوست شدم...یه دوست خوب ومهربون هم به اسم طاهره پیدا کردم که 36 سالشه وبارداره...نینیه خاله طاهره به نسبت سن جنینیش کم رشد کرده...براش دعا کن!خاله طاهره معاون یه مدرسه توی شهریاره...خاله طاهره به شوخی میگه از بس نینیم کوچولوئه باید اسمش رو بزارم "ممول"...همون شخصیت کارتونی که از بس کوچولو بو رو برگ گل مینشست!ولی از شوخی گذشته اسم نینیش قراره بشه "نگار"!
امروز ظهر مامان جون وخاله اومدن دیدنمون...مامان جون موهامو زیر شیر برام شست!عصر هم بابا مرتضای مهربون که بهش قول دادم برای تپل شدن تو کلی فداکاری کنم وبا وجود معده درد وحشتناک شیر بخورم با دوتا پاکت شیر اومد دیدنم...از دیدنش دنیا دنیا انرژی گرفتم!
هرچند این روزا وشب ها چهره بابا خیلی خیلی خسته وداغونه!هوا هم که به شدت سرده!
9دی
ساعت 2 و7دقیقه صبح