سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

روز ششم: 12دی... روزی که نی نی به دنیا اومد!!!!!

1391/10/24 21:42
نویسنده : ملوس
102 بازدید
اشتراک گذاری

قصه ی قشنگترین وزیباترین روز برای یک زن...

روزی که احساس ملکه ها...نه! کمه...! احساس ملائکه رو داشتم!

روزی که سه ساااااااااال در انتظارش بودم...

 

 

روز ششم از بستری شدنم در بیمارستان بود...صبح ساعت 5از خواب بلند شدم وبعد از اقامه نماز صبح ،کوکوسبزی که مامان جون دیروز ظهر برام آورده بود رو به عنوان صبحانه خوردم...آره کوکو سبزی اونم به عنوان صبحانه! توی روزهای سخت ودلگیره بیمارستان هرچیزی که برای رنگ وبوی خونه رو به همراه داشت ،توی هرساعتی از شبانه روز هم که بود، سراسر لذت بود...حالا اون چیز می تونست کوکو سبزی هم باشه! درضمن ازونجایی که هرروز صبح باید نوار قلب از نی نی گرفته میشد باید صبحانه مفصلی میخوردم تا نی نی ناز به خوبی حرکت کنه ونوار قلب به نحو خوبی گرفته بشه! بعد از نوار قلب پرستارها مرتب فشار خون وتعداد ضربان قلب من رو چک می کردن...گویا ظرف مدت پنج روزی که از بستری شدنم در بیمارستان گذشته بود ، رفته رفته تعداد پالس ها بالا رفته وحدود صد تا بیشتر از روز اول شده بود...

حدود ساعت نه صبح بود که به سونوگرافی رفتم وحرکات نی نی ناز چک شد...از روی حرکات دهان وبینیش هم نفس های نی نی چک شد...خدارو شکر نی نی حالش خوب وعالی بود...

یکی دوروز قبل با توجه به شرایطی که داشتم طبق نظر دکتر، نمونه مایع جنینی برای ازمایش وتشخیص سن حاملگی به آزمایشگاه فرستاده شده بود...طبق نظر دکتر باتوجه به شرایطی که داشتم،وزن نی نی ناز وسونو سن بارداری اشتباه تشخیص داده شده بود ومن دو سه هفته ای (همونطور که توی سونوی سه بعدی بهم گفته بود حدود سه هفته جلوتر هستی) جلوتر بودم!

*بعد از سونو ، بازهم فشار وتعداد پالس هامرتب چک میشد وباتوجه به اینکه کم کم نفس هام داغ میشد وتعداد ضربان افزایش پیدا میکرد،طبق نظر دکتر ختم بارداریم اعلام شد وتصمیم بر این گرفته شد که اونروز ، آخرین روز بارداری من باشه !

از یک ساعت قبل از قطعی شدن ختم بارداری با توجه به اینکه احتمالش میرفت بابا مرتضی ومامان جون رو خبر کرده بودم تا گوش به زنگ باشن...سریعا باهاشون تماس گرفتم وازشون خواستم تا خودشون رو به بیمارستان برسونن! خودمم نشستم وبه عنوان آخرین غذای نی نی ناز توی دلم یه پاکت شیر وتعداد زیادی خرما خوردم...از همون شیرای بابا مرتضایی که توش ویتامین عشق داره!!!

ابتدا تصمیم بر این بود که بطور طبیعی زایمان کنم...ولی با توجه به تجربه تلخ  قبلیم واینکه نی نی به خواست ما باید به دنیا میومد نه خواست خودش تن به زایمان طبیعی ندادم والبته وضعیت خودم هم چندان مطلوب نبود! اولش که بهم گفتن باید طبیعی زایمان کنی، عینه بچه هابا صدای بلند، های های زدم زیره گریه واز مامانم خواستم که هرطور شده به پرستارها التماس کنه به هر قیمتی شده سزارین بشم ...اما کو گوشه شنوا!بابا مرتضی وعمه مژگان هم تماس گرفتن وبهم قوت قلب میدادن که باید قوی باشم...با استاد خوبم خانوم قائمی که هیچ وقت تو روزهای سخت بارداری تنهام نگذاشته بود هم تماس گرفتم وخواهش کردم برام دعا کنه...کلی بهم دلداری داد که باید قوی باشم، چرا که دارم مادر میشم!اونقدر از زایمان طبیعی خاطره تلخی داشتم که چهل تا زیارت عاشورا نذر کردم که خداوند کمک کنه تا شرایط بگونه ای بشه که سزارین بشم... در نهایت مامان جون با دکترم خانوم حنطوش زاده تماس گرفت وبا کمک وتوصیه ایشون قرار بر این شد که تا عصر سزارین بشم...

بعد ازاون بود که خانوم پرستار به سراغم اومد ومن رو که کاور اتاق عمل پوشیده بودم برای عمل مهیا کرد...فکر میکنم حدود ساعت سه ونیم الی چهار عصر بود که به سمت اتاق عمل راهی شدم...بابا مرتضی من رو که بکمک خانوم بهیار روی ویلچر نشسته بودم به سمت طبقات پایین واتاق عمل هل میداد ومامان جون که چهره شاد وخندان من رو میدید به درخواست خودم ازم با موبایل عکس مینداخت...ظهر هم یکی دوتا عکس از دلم انداخت...خلاصه راهی اتاق عمل شدم وبابا مرتضی ومامان جون پشت درهای بسته ی اتاق عمل  وصد البته عده کثیری در پشت صحنه وتوی خونه وسر سجاده مشغول دعا وانتظار شدن...

توی راهرویی که شاید ده ها اتاق عمل توش بود ،برای نیم ساعتی معطل شدم...اخه اول به یکی از اتاق های عمل منتقل شدم ولی به خاطر نبود تخت مخصوص نوزاد در اون اتاق ،قرار شد به اتاق دیگه ای منتقل بشم، برای همینم باید روی تخت منتظر میموندم تا اتاق مورد نظر اماده بشه وبعد راهی اون بشم. توی مدتی که منتظر بودم به یاد همه کسانی افتادم که خودم روزی مثل اونها بودم ودر انتظار مادر شدن...به یاد همه کسانی افتادم که توی این مدت با حرفها ودعاهاشون...با دلگرمی ها ومحبت هاشون بهم امید میدادن...وبرای همه شون دعا کردم!

*بالاخره راهی اتاق عمل شدم...توی مدتی که انتظار میکشیدم صدای ترانه ای از هایده به گوش میرسید وبرام عجیب بود که توی این موقعیت وشرایط این صدا یعنی چی؟!وقتی وارد اتاق عمل شدم صدا واضح تر شدم وفهمیدم صدا از اونجاست !برام خیلی جالب بود...با سلام وخنده من ،اقای توکلی دکتر بیهوشی جواب سلامم رو به گرمی داد وخلاصه اعضای اتاق مشغول اماده کردن من شدن واقای توکلی هم با کمک دستیارشون شروع کردن به بیحس کردن من از ناحیه کمر!اولش ازینکه قرار بود به این شیوه عمل بشم وحشت داشتم، ولی به خودم نهیب میزدم که هر چی هست از زایمان طبیعی که بهتره! وصد البته که بهتر هم بود!

اعضای اتاق عمل واقعا مهربون وخوش اخلاق بودن ومرتب باهام درباره اسم بچه وتحصیلات و...حرف میزدن...شاید یه جورایی برای کم کردن وحشت من(البته به خیال خودشون)، چون من واقعا نمیترسیدم وواقعا شاد بودم، تنها نگرانیم از بابت نی نی بود که اونم طبیعی بود وشاید هر مادری توی اون لحظات مثل من می بود...!

ساعت پنج بود که عمل سزارین توسط خانوم دکتر تیموری ودسیارشون خانوم دکتر حضرتی رسما آغاز شدو پرده سبز رنگی بین من ودلم حائل شد تا شاهد عمل نباشم... وتوی تمام مدت عمل اقای توکلی بکمک گوشی موبایلشون که بغل  گوش من گذاشته بودن (تا احتمالا از حال وهوای عمل کمی خارج بشم وصدای دکتر ها رو نشنوم) ومرتب صدای موسیقی در گوشم طنین می افکند ،تا حدی حواسم پرت میشد!ساعت دقیقا پنج وده دقیقه بود، حول وحوش اذان مغرب، لحظه ی وصال فرا رسید ومن بعد از ماهها(شاید بهتر بگم حدود سه سال)  انتظار وسختی ...چشمم به صورت ماهه نی نی ناز افتاد...اون لحظه هرگز قابل بیان وشرح نیست...نی نی گریه کرد ومن هم با اون های هااااای اشک شوق ریختم...باورش برای سخت بود که مادر شدم...خدایا یعنی اونی که توی این مدت چند ماه همسفرم بود...همنفسم بود...توی دلم تکون میخورد ولگد میزد...بخاطرش بارها وبارها باکوچکترین مشکل ودردی دنیا پیش چشمام تار میشد...براش قران میخوندم وموسیقی میزاشتم...به عشقش غذا میخوردم ودعا میخوندم...خدایا یعنی اون فرشته ناز این بود؟!یعنی میوه عشقم اینه؟! اون لحظات خودم رو فراموش کرده بودم ونگاهم فقط به نی نی بود وبس...با اشک هام تمام خاطرات روزهای سخت بارداری شسته میشد وبه جاش نور محبت نی نی به دلم می نشست...اون لحظه ،اونقدر ناب وخدایی بود که فکر نمیکنم در قالب توصیفات دنیایی بگنجه...اونقدر اسرار آمیزو پرجاذبه بود که به جرات بگم هرگز نمی تونم وصفش کنم! تنها میتونستم بگم خدایا شکرت!خدایا بنازم به قدرتت!

 

تو به دنیا اومدی...واونقدر کوچولو وناز بودی که همه اعضای اتاق عمل یک صدا وبلند فریاد زدن: وااااااااااااای چقدر نازه!

 

توی لحظه به دنیا اومدنت دخترم، ترانه قشنگ ابی "بگو ای یار بگو...." توی گوشم طنین میانداخت وبرای همیشه من رو به تو وخاطره به دنیا اومدنت وصل کرد! وچقدر هم به جا بود ...

 

بگو ای یار بگو ای وفادار بگو
از سر بلند عشق بر سر دار بگو

بگو از خونه بگو ، از گل پونه بگو
از شب شبزده‌ها که نمی‌مونه بگو

بگو از محبوبه‌ها ، نسترنهای بنفش
سفره‌های بی‌ریا ، توی سبزه‌زار فرش

بگو ای یار بگو ، که دلم تنگ شده
رو زمین جا ندارم ، آسمون سنگ شده

بگو از شب کوچه‌ها ، پرسه های بی‌هدف
کوچه‌باغ انتظار توی بارون و علف

بگو از کلاغ پیر که به خونه نرسید
از بهار قصه‌ها که سر شاخه تکید

بگو از خونه بگو ، از گل پونه بگو
از شب شبزده‌ها که نمی‌مونه بگو

بگو از محبوبه‌ها ، نسترنهای بنفش
سفره‌های بی‌ریا ، روی سبزه‌زار فرش

بگو ای یار بگو ، که دلم تنگ شده ...
 
 

 

تو تقریبا به سرعت به جای دیگه ای منتقل شدی ...ومن هم ساعت پنج عصر بود که از اتاق عمل خارج شدم وبرای مدتی توی ریکاوری بودم...بعد به بخش مربوطه منتقل شدم...چهره بابا مرتضی ومامان جون دیدنی بود وبا خوشحالی بهم گفتن که تورو دیدن وتو چقدرررررررررررر زیبا هستی...

بابا مرتضی تورو با آمبولانس ویژه به یه بیمارستان مجهزتر وبهتر منتقل کرد تا تحت مراقبت باشی...هرچند بهم مژده دادن که تو سالمی ومشکلی هم نداری چراکع موقع به دنیا اومدنت گریه کردی واقدامات مربوطه در دوران بارداری اعم از آمپول بتا وغیره به موقع صورت گرفته...من هم به همراه مامان جون قرار شد تا دو روز دیگه توی بیمارستان بمونم...تا حالم بهتر بشه وآماده ترخیص بشم!

 ترخیص بالاخره ترخیص شدم وراهی خونه مامان جون (تا 17دی من اونجا موندم) ...بگذریم از سختی های بعد از عمل وسردرد های وحشتناک واحوالات ناخوشم که همه به عشق دیدن تو وبا کمک خداکه همون عشق تو وبابا مرتضی بود، برشون غلبه کردم !

ومن دیگه تورو ندیدم تااااااااااااااااا 18 دی ماه!

2

24دی91

ساعت21و50دقیقه

 

٢٤دی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)