سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

این چند روز...

1390/11/8 13:05
نویسنده : ملوس
404 بازدید
اشتراک گذاری

خداجون سلااااااام

فرشته های قشنگم سلام

این چند روز واقعا گرقتار بودم....دوسه روزی بود درد امونمو بریده بود....بازم یه دردجدید....وحشت ازینکه نکنه باردارمو بازم قراره سقط بشه.....وحشت ازینکه بازم داره یه بارداری پراسترس ووحشتناک شروع میشه.....ازینکه روزها وشب های وحشت دوباره داره شروع میشه اونم چه شروع شدنی....بدبختی اینکه دیگه به کسی هم نه روم میشه بگم ونه دلم میخواد....جز پدرومادرم که اونم مجبورم....اگر بهشون نگم که دق میکنم...هرچند ازغصه خوردن اونا شرمنده وخجل میشم ومنم غصه ودردم بیشتر میشه.....۵شنبه تا شب همش بیمارستان ودکتر و....اخرش هم معلوم شد که خدارو شکر سنگ کلیه ومثانه ندارم...عفونت هم ندارم...صدهزار بار شکر باردار هم نیستم ولی ممکنه یه مشکله زنونه باشه.....اونم امیدوارم با توکل وتوسل به خدا چیزی نباشه !درتموم لحظه های درد فقط تمام تلاشم این بود که زبان به اعتراض وشکوه باز نکنم وفقط خدارو شکر کنم.....فقط از خودش بخوام که بهم صبر وطاقتش رو بده....الحمدالله تاالانم که ظاهرا ختم به خیر شده....مابقیش هم که باید برم پیش دکتر خودم تا خیالم کاملا راحت بشه......انشاا....!

........................................

خدایا هنوزم تورو شکر میگم...خودت به من وهمسرم...به قلب غصه دار مامان وبابام رحم کن!خودتم خوب می دونی...مامانم دیگه طاقت نداره....بابامم که خودت شاهدی درچه وضعیتیه!!!به دل اونا رحم کن...بسه دیگه هرچی غصه منو خوردن....خودت دلشونو شاد کن!من وهمسری جز تو هیچ امیدی نداریم....هیچچچچچچچ!

٨بهمن90

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)