سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

آرزوهای رنگین

1391/4/8 13:22
نویسنده : ملوس
85 بازدید
اشتراک گذاری

یادش به خیر....! 9سال پیش یه همچین روزها وشبهایی بود که استرس واضطراب تو وجودم دیگه به اخرین حد خودش رسیده بود ویه جورایی شده بودم آتشفشان استرس وخودآزاری!!!

خواب وخوراکم مختل شده بود وآسایشم سلب! چه شبهایی که تاصبح نخوابیدم وچه روزهایی که تا شب خودمو تو اتاق وکتابخونه حبس کردم وفقط درس خوندم ودرس!!!انگار هیچ چی تو دنیا وجود نداشت که منو خوشحال کنه....جز قبولی تو دانشگاه!اصلا این دانشگاه شده بود اکسیر حیات !اگه بهش نمی رسیدم شک نداشتم که تو اون روزا شاید می مردم!!!

فکر میکنم این داستانه خیلی از ماها باشه تو روزها وسالهایی که همه مون خوب به یادشون میاریم! البته فکر می کنم تنها به آرزوی رسیدن به دانشگاه محدود نمیشه....یه جورایی در مورد خیلی از آرزوها میشه تعمیمش داد!!!!

تا قبل ازینکه به دانشگاه برم وبه قولی به این آرزوم برسم همیشه فکر میکردم تنها آرزوم تا آخره عمرم همینه وبه خدا میگفتم : تو فقط  پشت من باش وکمکم کن....قول میدم بعد ازین دیگه هیچییییییییی ازت نخوام!!!

ههههه....زهی خیال باطل !خدای مهربون به وعده اش وفا کرد وکمکمون کرد...اما همینکه پام رسید به دانشگاه از فرداش بود که صف آرزوهای بعدی قطار شد واین قصه هنووووووووووووووز ادامه دارد!!!

خودمونیم چقدر ساده بودم مننننننننننن.....راستی راستی که آدم سال به سال که چه عرض کنم...روز به روز که از عمرش میگذره کلی بزرگتر میشه....تازه آرزوهاشم همینطور با خودش وعقل وشعورش بزرگتر وبزرگتر میشه! بزرگتر و رنگین تر....درست مثل بادکنک!

 ٨تیر91

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)