سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

سینه خیز ، پیش به سوی آغاز نه ماهگی!

دختر ملوسم... یازدهمین روز شهریور ماه ، درست یک روز قبل از پایانه هشت ماهگیت خونه مامانی بود که به کمک مامانی رسما سینه خیز رفتن رو شروع کردی! خوشحالم که دست پر داری وارد ماه نه میشی....سینه خیز با دوتا مروارید خوشگل! ١١شهریور92
11 شهريور 1392

2تا مروارید سفید وخوشگل

دوروز پیش یعنی دوشنبه چهارم شهریور ماه مامانی به همراه دایی جون اومده بودن خونمون ، که در حالی که تو توی بغل مامانی بودی وداشتی غرغر میکردی یهوووووووووووو فریاد مامانی به هوا بلند شد که مبارکههههههههه مبارکههههههههه دندونای سوفیا خانوم دراومدههههههه!   بلهههههههههه دوتا دندونه خوشگل وناز لثه کوچولوی شمارو شکافته وزده بودن بیرون....ومن تازه متوجه بی قراری های چند روز اخیر شما شدم دخترم....عزیزم مبارکه! نی نی داره یه دندون قند میخوره از قندون فرشته ای مهربون آورد براش یه دندون آش بخورید نوش جون آش دندونی سوفیا جون ٦شهریور92   ...
6 شهريور 1392

اولین کتابی که برای سوفیا خریدم

دختر داناي من چهارشنبه بعداز ظهرروز بيست ودوم خردادماه بود که به همراه خاله ودايي ، براي گردش رفتيم سمت ميدان هفت حوض. اونجا يه شهرکتاب بزرگ وخوب بود که به پيشنهاد من سه تايي رفتيم توش وتا ساعتها ازش بيرون نيومديم! اخه ما خواهر وبرادر عاشق کتابيم وکلي ازبودن تو اونجا لذت ميبرديم!طبيقه همکف کتابهايي داشت مخصوص بزرگتر ها ومن با توجه به تحقيقاتم يه کتاب روانشناسي به نام کليدهاي رفتار با کودک يک ساله رو از اون قسمت خريدم... طبقه پايين مخصوص شما بود...مخصوص بچه ها! پراز اسباب بازي وکتاب هاي کمک اموزشي وداستان! اونجا هم با توجه به پيشنهادات دوست خوبمون مسيحا که کتاب هاي مريمناز رو تو وبلاگش معرفي کرده بود ومحتواي خوب وتوصيه شدش، مجموعه س...
28 خرداد 1392

اولین میزبانی سوفیا!

عصرهشتم خرداد ماه، حوالی ساعت چهار بود که سوفیا خانوم منتظر یه مهمون کوچولو بود...مهمونی که چند وقت پیش خودش میزبان سوفیا بود! حوالی ساعت چهار زنگ خونه به صدا درومد وآنوشا کوچولو به همراه مامانه مهربونش خاله فرنوش وارد شد!از تیپ مهمونمون هرچی بگم کم گفتم...اینه که عکسش رو میذارم تا خودتون ببینید!   اون روز به من وخاله وسوفی وآنی خیلی خوش گذشت...خاله برای سوفی کوچولوی ما کلی هدیه های خوشگل خوشگل اورد ویه پتوی قرمزی خوشگلم خریده بود! ١٣خرداد92 ساعت9دقیقه بامداد ...
13 خرداد 1392

اولین حضور تو در یک مراسم مذهبی

دختر باایمانم(البته انشاا...)   دیروز 20 فروردین مصادف با 28 جمادی الاول ، برای اولین بار تو رو به مراسم مذهبی در ارتباط با حضرت فاطمه زهرا(س) بردم...منزل خانوم نوری ...خدمت استاد خوبم خانوم قائمی...که برای داشتن تو وبه تو رسیدن من ، کلی بهم کمک کردن! احساس خیلی خوبی داشتم ازینکه تو، هدیه با شکوه خداوندی رو دارم به جایی میبرم که خوده خداوند هم اونجارو دوست داره!ازاینکه این هدیه الهی...سوفیای گلم رو که از ائمه اطهار وخصوصا فاطمه زهرا(س) دارم ،دارم به مجلس خودشون میبرم !فقط خوده خدا میدونه که چقدرررررررررررر شکرشو کردم وبرای دیگران دعا! توی مسیر مرتب از حضرت فاطمه زهرا(س) خواهش کردم که تو رو برام حفظ کنه...کمک کنه تا تورو اونطوری ...
21 فروردين 1392

اولین آوای خوشحالی تو

دخترک باهوشم   حدودا بیست وچهارمین روز از اسفند ماه بود که برای اولین بار ودر کمال تعجب شروع کردی به خندیدن با صدا،ذوق کردن ودراوردن صداهای عجیب وغریب ناشی از خوشحالی! نمیدونی من وبابایی چقدر ذوق کردیم وتعجب ازینکه تو دختردو ماه ونیمه در حالی که هفت ماهه هم به دنیا اومدی چقدر باهوشی وجلوتر از سنت! این روزهااین آواها وبلند خندیدن هات ...ذوق کردن هات خصوصا وقتی که برات موسیقی میگذارم بیشتر وبلندتر میشه وتعجب همه رو برانگیخته میکنه.... خدارو شکر زحمتهام...به هدر نرفت!مخصوصا مویزهایی که سراسر بارداریم خوردم تا تو تنهام نذاری...تازه باهوش که هیچ، تیزهوش هم بشی!  ٧فروردین92 ساعت21و51دقیقه
7 فروردين 1392

شوق پرواز

خدایا...   چقدر سخته زمینگیر بودن ونیازمند بودن به کسی غیره تو! نمیدونم دارم تنبیه میشم یا امتحان؟!ولی هر چی که هست از خودت کمک می خوام... ناشکری نمیکنم ولی خسته شدم ... راستش یه وقتا ،خصوصا یه وقتایی که تو جمع هستم به اندازه تمام لحظه های عمرم احساس تنهایی میکنم!برای راه رفتن دو پا دارم اما اجازه راه رفتن ندارم! ای کاش بالی برای پریدن داشتم...دلم شوق پرواز داره...شوق رهایی! پی نوشت: هرچند مدتهاست خونه مامانم هستم وهمه بی دریغ کمک حالم ولی...یه وقتا دلم میگیره! ۱۸آذر ساعت ۹و۲۵ شب خونه مامان جون ...
21 آذر 1391

بهشت من

دخترپاکم   امشب دلم می خواد باهات درد ودل کنم... کاش بدونی برای رسیدنه به تو وداشتنت چه سختی ها ورنج هایی که تحمل نکردم...منتی نیست،چرا که خودم خواستم که داشته باشمت!این روزها وشب ها گاه از درد پهلو وگاه از درد دوری از عشقم...بابا مرتضای تو ،بارها وبارهابهئ خودم اومدم ودیدم که بالشم خیسه از اشک هام...اشک های ناشی از درد جسم وروحم! باورکن اگر به خدا اعتقادی نداشتم واینکه این سختی ها جسم وروحم رو چون الماس صیقل میده ومنو لایق بهشتی میکنه ،که اون بهشت همانا عشقم مرتضی ومیوه ی اون یعنی وجود توست،حتی لحظه ای حاضر به تحملش نبودم! بهشتی که می تونم در آغوشش بگیرم واز عطر اون به خدا برسم!خدایی که خالق این بهشت ومیوه ی اونه! ۱۱آذر...
21 آذر 1391