سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

بغض تو...

دخترملوسم   امروز عصر تو توی بغلم بودی ومیخواستم با شیشه شیر بهت شیربدم که موقع باز کردنه دربه شیشه ناخواسته دستم خورد به پیشونیه کوچولوت و فریاد تو به هوا بلند شد...باور کن ناخواسته بود، اما تو با وجودی که دختر بسیاااار صبوری هستی وخیلی کم گریه میکنی...حتی وقتی واکسن میزنی اما گریه ات قطع نمی شدو وبه شدت گریه میکردی...بعدش هم تا دقایقی طولانی بغض کرده بودی وچشمات تر بود! عزیزم...منو ببخش...نمیدونی چقدر غصه خوردم که چرا حواسمو بیشتر جمع نکردم...اما یه چیزی رو فهمیدم و اون اینکه تو خیلی میفهمی...با وجوده کوچولوییت خیلی خیلی میفهمی! ٧بهمن91 ساعت22و14دقیقه          ...
7 بهمن 1391

مهرمادری

دخترم، ماه کوچکه من...   این روزها وشب ها که میگذره، گاه فکر میکنم روزهای بدونه تو راحت تر از روزهای بودنت میگذشت!روزهایی که نبودی تنها غصه من نبودنه تو بود وبس...اما راستش ظرف همین مدت کوتاه از به دنیا اومدنت اونقدرررررررررررررر عاشقت شدم ودوستت دارم که با کوچکترین گریه عادی تو وحتی یه عطسه کوچولوت هزاران بار میمیرم وزنده میشم! خدایا کمکم کن تا بتونم روز به روز صبورتر باشم وقوی تر ،تا بتونم به بهترین صورت ممکن ازین هدیه قشنگت مراقبت کنم!  ٤بهمن91 ساعت19و50دقیقه
4 بهمن 1391

یعنی من مادر خوبی نیستم؟؟؟

دختر واقعا کوچولوی من   راستش این روزها یه وقتا که بهت نگاه میکنم واز دیدنت لذت میبرم، درکنار این لذت بردن ،وقتی که به ظرافت دستات وکوچیکیه قد وقامتت نگاه میکنم وفکر میکنم که تو هنوزم باید تو دله مامان میبودی ولی الان تو بغل منی ودر کنارم، احساس تردید به دلم راه پیدا میکنه که من نه برای تو ونه برای دوتا فرشته کوچولویی که از دستشون دادم ، مادر خوب وبا کفایتی نبوده ونیستم...برای همینم گریه ام میگیره وغصه میخورم!!!!از خودم بدم میاد ودلم میخواد از غصه دق کنم...ازینکه نتونستم تورو تو دلم نگه دارم که صد البته برای تو جای خیلی بهتری بود تو شرایط حاضر، واقعا احساس نالایق بودن دارم...اینکه مادر بی کفایتی هستم وچرا با وجود اون همه مراقبت های...
2 بهمن 1391

روزی که به خونه اومدی...

دخترم، سوفیا   تو روزه نوزده دی ماه از بیمارستان مرخص وراهی خونه شدی...به محض ورودت به خونه حدود ساعت یک ونیم ظهر عمو به دیدنت اومد...بعد از عمو،زنعمو ویعد مامان منیژه وعمه زری وبعد مامان جون به دیدنت اومدن...عمه برات یه جفت جوراب ورزشی خیلی ناز آورد...همه از دیدن کوچولوییت شگفت زده میشدن !عمه میگفت که تو واقعا زیبایی وتند تند ازت عکس میگرفت...بابا مرتضی هم همینطور...ازینکه حالا دیگه یه خانواده واقعیه سه نفره بودیم که میتونستیم کناره هم باشیم به شدت ذوق زده بود وخوشحال! خدایا شکرتتتتتتتتتتت! روزنگار1 :مامان جون تا روز22 دی ماه پیشمون موند...وبعد ازینکه شمارو در دهمین روز از تولدت به کمک من وبابایی حموم کرد رفت به خونشون ومنو...
25 دی 1391

دومین دیدار بعد از یک هفته : 18 دی ،بیمارستان رسول اکرم

دختر ملوسکم   دومین دیدارمن با تو،بعد از گذشت یک هفته از شب به دنیا اومدنت وصبح روزه دوشنبه هجدهم دی ماه صورت گرفت...اونم در حالی که تو لخت وتنها با یه پوشک کوچولو توی وارمر خوابیده بودی...عزیزم واااااااااااااااای که چقدرررررررر نازبودی!چه مژه های بلندی!چه دستای ظریفی...شبیه فرشته ها بوی مامان...نه حتی خوشگلتر از فرشته ها!شبیه بهشت بودی... دلم میخواست از شوق دوباره دیدنت فریاااااااااااااااااااااد بکشم...ازینکه میتونم برای اولین بار تورو در آغوش بگیرم وبهت شیر بدم...عطر بهشتیت ،بوی خداییت مستم کرد...باورم نمیشد که من مامانه تو باشم؟؟؟یعنی من تورو به دنیا اورده بودم؟!احساس میکردماونقدرررررررر پاکی که دستام لیاقت لمس تن حریرگونه ات ر...
25 دی 1391

اسمی برای نی نی...سوفیا!

 دخترملوسم   من وبابایی بعد از جستجو های زیاد برای شما چند تا اسم انتخاب کردیم ... نیکی . یاسمین . سوفیا . ملودی راستش یاسمین که اسم خواهرکوچولوت بود که دو سال پیش منو تنها گذاشت ورفت...برای همینم بابا دوست نداشت این اسم رو برات انتخاب کنیم واین اسم موند برای یاسمین وخاطراتش! ملودی رو هم هیچ کس دوست نداشت...الا من وبابا و...خصوصا بابا که اول اسم خودش هم میم داشت... موندیم بین نیکی وسوفیا...راستش من مدتها بود که عاشق این اسم شده بودم... از نظرمن این اسم همه جوره برازنده دختری بود که من مادرش هستم...سوفیا یعنی "خردمند وفرزانه " وبه زبان ارمنی هم به معنای "فرشته" هستش...تازه باشنیدنش به یاد یه چهره بین المللی وزیبا ه...
25 دی 1391

روز ششم: 12دی... روزی که نی نی به دنیا اومد!!!!!

قصه ی قشنگترین وزیباترین روز برای یک زن... روزی که احساس ملکه ها...نه! کمه...! احساس ملائکه رو داشتم! روزی که سه ساااااااااال در انتظارش بودم...     روز ششم از بستری شدنم در بیمارستان بود...صبح ساعت 5از خواب بلند شدم وبعد از اقامه نماز صبح ،کوکوسبزی که مامان جون دیروز ظهر برام آورده بود رو به عنوان صبحانه خوردم...آره کوکو سبزی اونم به عنوان صبحانه! توی روزهای سخت ودلگیره بیمارستان هرچیزی که برای رنگ وبوی خونه رو به همراه داشت ،توی هرساعتی از شبانه روز هم که بود، سراسر لذت بود...حالا اون چیز می تونست کوکو سبزی هم باشه! درضمن ازونجایی که هرروز صبح باید نوار قلب از نی نی گرفته میشد باید صبحانه مفصلی میخوردم تا نی نی ناز به خ...
24 دی 1391

یه خریده هول هولکی اما دلچسب وقشنگ

سوفیای عروسکم   راستش ظهر روز17 دی بود که مامان جون با بیمارستانت تماس گرفت تا حالت رو بپرسه...وبیمارستان بهمون گفت که شما یکی دوروزه که حالت خوبه ومن باید فردا برم بیمارستان وپیشت بمونم برای اینکه بهت شیر بدم...برای همینم سریعا من ومامان جون آژانس گرفتیم وراهی خیابون جامی شدیم تا برای تو که هنوز تخت وکمد نداشتی، سرویس خواب تهیه کنیم... ساعت سه راهی شدیم وچهار توی خیابون جامی بودیم...راستش تقریبا میدونستم چی میخوام وبرای همینم وارد اولین مغازه که شدیم یه تخت وکمد ناز قرمز ومشکی برات پسندیدیم وگفتیم که تا یک ساعت دیگه اونا رو بیارن خونه... بعد از اوردن تخت وکمد به خونه ،من ومامان جون به سرعت مشغول تخلیه نایلونهای محتوی سیسمونی شم...
25 آذر 1391