سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

آرامش عجیب سوفیا

دخترصبورم   مینویسم صبور...چون به واقع صبور وآرومی!خدارو هزاران بار شکر بخاطر آرامشی که در وجودت نهاد!این روزها ، گاه دقیقه ها وساعت ها میشه که در آرامش در حالی که دراز کشیدی به لوستر یا کاغذ دیواری یا حتی سقف ساده سفید رنگ نگاه میکنی ودر کمال آرامش با خودت حرف میزنی...میخندی وکلی صداهای نامفهم وشاد تولید میکنی!فکرشو بکن...چقدر خوبه که میتونی خودت رو اداره کنی! صبح ها که از خواب بیدار میشی با اولین نگاهی که بهت میکنم، لبخند میزنی و واااااااای که چه لذتی داره دیدن لبخنده تو! عمو رضا که عاشق این متانتت شده وهمش آرزو میکنه دختر خودش هم که تو راهه مثل توباشه!مامانی که همش هرجا میشینه ازین نجابت وصبوریت میگه! تو این مدت تقریبا شش م...
6 تير 1392

بعداز ظهر های بلند تابستان

همسفر کوچولوی من توی این روزهای بلند وگرم تابستون ،بعضی روزها که حوصله مون از تو خونه موندن سر میره، هوا که یکم خنک میشه واز شدت سوزش آفتاب کم میشه ، من شمارو آماده میکنم ودوتایی میشیم همسفر! شما میشی سوار بر کالسکه ومن میشم راننده...میزنیم به دل محله های اطراف وجاهایی که دستا وپاهای من قدرتش رو داشته باشه که تا اونجاها برونم! عاشق این سفر های کوچولوی دورن محله ایه دونفرمون هستم......عااااااااااااااشق! تا همین یکی دوساله پیش جزو رویاهام بود...روندن کالسکه ای که تو مسافرش باشی! واااااااااااای که چه کیفی میده وقتی هراز گاهی تورو که توی کالسکه خوابیدی نگاه میکنم ، تو یه ابرو بالا میندازی ویه لبخند شیرین تحویلم میدی!خیلی وقتام معنادار نگاهم می...
30 خرداد 1392

اووومممه!

دخمل نانازم راستش چند وقتیه که تو، وقتی گرسنه ات میشه ودلت شیر میخواد، یه وقتا با گریه ویه وقتا بی گریه میگی:" اووومممه" !اولین بار بابا مرتضی بود که بین گریه هات این کلمه ومفهومش رو کشف کرد...دقیقا یادم نیست از کی ولی مدتهاست ! ٢٨خرداد92 ساعت20و29دقیقه ...
28 خرداد 1392

این دستای شیطون!

دختر شیطون وشیرینه من این عکس رو گذاشتم تا فقط بهت بگم این روزا خوشمزه ترین ولذیذ ترین خوراکی برای تو دستاته! اره عزیزم...درست فهمیدی...مکیدنه دستات بهترین تفریح ولذت این روزهای توئه! وبزرگترین دغدغه من هم دراوردن دستات از توی دهانته! اخه اونقدر دستات رو میمکی وفرو میکنی توی حلقت که یهو هرچی شیر خوردی بالا میاری!منم که یه وقتا مجبور میشم برای دقایقی تورو تنها بگذارم و به بعضی کارهام برسم از ترفندی که توی عکس میبینی استفاده میکنم! منو ببخش...یه وقتا چاره ای ندارم! ١٣خرداد92 28دقیقه بامداد ...
13 خرداد 1392

شرحی بر احوالات این روزهای سوفی کوچولوی من

سوفی کوچولوی قشنگم   توی همون روزهای سرماخوردگیت بود که وقتی شمارو بردم مطب دکتر لسانی، بخاطر رفلاکس شدیدت دکتر پیشنهاد داد که اگر تمام راه های پیشنهادیش رو رفتم شما همچنان رفلاکس وبالا آوردنت ادامه داشت برات فرنی ارد برنج درست کنم وحدود یکی دوقاشق بریزم توی شیرت...من همچنان مقاومت کردم تا اینکه بالاخره 9اردی بهشت ماه ساعت 21 وچهل وپنج دقیقه شب ،درحالی که سه ماه وبیست وهفت روزت بود  تسلیم شدم وبالاخره شما رو فرنی خورت کردم!خدارو شکر خوب جواب داد! هجدهم اردیبهشت ماه ،ساعت 21 وبیست وپنج دقیقه شب در حالی که چهار ماه وشش روزت بودهم بخاطر شدت اشتهات، عصاره بادام رو به دوقاشق مرباخوری فرنی اضافه کردم وبدون اینکه توی شیشه شیرت بریزم ...
21 ارديبهشت 1392

روزمادر

یه وقتا یه موقعیتهایی پیش میومد که مادرم در جواب حرف واعتراضم میگفت : "تا مادر نشی، نمیفهمی...!" ومن ...هرگز نفهمیدم...تاروزی که مادر شدم! تاروزی که دخترم...تو به دنیا اومدی واین نام قشنگو به من هدیه کردی...ممنونم ازت! "روز مادر ، به همه مادرای دنیا مبارک!" ١٠اردیبهشت٩٢ ساعت٢٢و٦دقیقه ...
10 ارديبهشت 1392

دوران نقاهت

دختر ملوسم   این روزها به لطف خدا ودعاهای خیلی از کسایی که دوستت دارن، داری روز به روز بهتر میشی وفقط هنوز سرفه های خشکی که میکنی روح  من رو میخراشه وآزار میده...که انشاا...اونم بهتر خواهد شد! روز جمعه اونقدر حالت بد شده بود که صبح وقتی برای نماز بلند شدم با اشک وغصه فراوون مفاتیح رو باز کردم...اولین مطلبی که دیدم "نماز استغاثه به امام زمان" بود...معطل نکردم وباحالی نزار نماز رو بجا آوردم وبا سوز واشک فراوون از خود صاحب الزمان خواهش کردم که خودش سلامتی رو هرچه زودتر بهت هدیه کنه...  ٨اردیبهشت٩٢ ساعت٢٢و٥٠دقیقه
8 ارديبهشت 1392

مادراینترنتی

دخترم   فردا سی وهفتمین روز از ورودت به دنیاست...سی ویک روزه که من وتو ، توی این دنیا درکنار همیم واز این سی وهفت روز تنها سه شب رو مادر م در کنارم بود....تا به اصطلاح یه جورایی اصول اولیه مادر بودن رو بهم یاد بده...بعد ازاون دیگه نتونست. یادمه  قدیم ها وهنوز هم خیلی وقتها  اکثر مادرها تا چهل روز رو درکنار دختر ونوه شون می مونن....شاید تو عصر حاضر اطلاعات مادربزرگا زیاد مورد قبول نباشه، اما هرچی هست تجربه نقش دیگری رو داره که تو هرچی هم کتاب بخونی واطلاعات داشته باشی ، باز هم ارزش تجربه خیلی بالاتره!توی این مدت جای خالی تجربه ها ودانش مادربزرگ رو اینترنت برام پرکرد ...وجای خالی حضوره یک همراه ...یک زن ویک مادر برای من رو...
18 بهمن 1391

سوفیا

دخترم...سوفیای من   امروز دلم میخواد یه موضوعی رو بهت بگم....در مورد اسمت! اینکه کی وکجا وچطور به ذهنم رسید وکی مصمم شدم که حتما این اسم رو برات انتخاب کنم! راستش دو ساله پیش بود که بطور اتفاقی به دیدنه یکی از دوستان قدیمی وخوب دوران دانشگاهم رفتم که البته  سالها از من بزرگتر هستن ودکترای معماری هم دارن...از اساتید وبچه های خوب دانشگاه خواجه نصیر و دانشگاه تهران...در خلال صحبت هام با ایشون از زندگی وروزهای بی خبریمون از همدیگه متوجه شدم که ازدواج کرده وخدا بهش یه دختر ناز داده که اسمش رو گذاشتن"سوفیا"....! جالبه دوستم هم میگفت نمیدونم چرا ازین اسم یهو خوشم اومد وگذاشتم روی دخترم....منم دقیقا از همون لحظه بود که احساس کردم ازی...
14 بهمن 1391