سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

یه شبه سخت

1392/3/28 21:37
نویسنده : ملوس
73 بازدید
اشتراک گذاری

دخترنازم

 

سه شنبه شب، بیست ویکم خرداد ماه بود که به خونه مامان جون رفتیم.آخه اونا از مشهد اومده بودن وباید میرفتیم به دیدنشون!اون شب ، شبه سختی بود! اخه راننده آژانس مسیر رو گم کرد وتوی ترافیک ودود بیشتر از دوساعت مارو چرخوند....در اخر هم تازه مارو به مقصد نرسوند! داشت میرفت برای بنزین زدن که من در حالی که شما توی بغلم بودی ودوتا ساک گنده تو دستام چشمم به یه موسسه توریستی دیگه افتاد ودرجا پیاده شدیم وخدارو شکر با یه آژانس دیگه رسیدیم خونه مامان جون! شما دختر بسیااااااااااااااااار صبور وخانومی هستی وفقط آخراش بود که یکم بیقراری کردی...ازینکه میدیدم اینقدر خانوم وصبور هستی مرتب خدارو شکر میکردم!

فکر کنم این صبوری شما در نتیجه اون دعاها وقران خوندن هاییکه تو دوران بارداریم برای تو میخوندم...هروقت تو دلم تکون میخوردی دستم رو میذاشتم روی دلم وسوره والعصر رو میخوندم...برای اینکه صبور بشی وآروم!

......................................................................

اون شب بعدازینکه با خستگی زیاد رسیدیم خونه مامان جون...وقتی سوغاتی های قشنگ مامان جون رو دیدیم خستگی دوتامون در رفت! مامانجون یه پیراهن سفید مهمونی با تیکه دوزی های رنگی مامانی برات سوغاتی اورده بود که با دیدنش دلم ضعف رفت!فکر کنم عید نوروز دیگه اندازت باشه!

 ٢٨خرداد92

ساعت11و39دقیقه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)