سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

یه مشورت با خدا

1390/9/13 12:34
نویسنده : ملوس
57 بازدید
اشتراک گذاری

خدایااااا...............

 

امشب دلم خیلی پره....نمیدونم چرا اینقدر دلم میخواد باهات حرف بزنم....

چه کنم تنها هستم وپناهی جزتو....وگوشی شنوا تر از تو....وماءمنی جز این وبلاگ ندارم....

تو تنها کسی هستی که میدونم من بخاطر افکار وحرفهای زیاد وبعضا بی سر وتهی که میزنم مسخره نمیکنی....بلکه با تمام وجود گوش میدی ودرکم میکنی.....

اره خدا....غرض از دست به قلم شدنه چندبارم این بود که راستش فکر میکنم دارم به معنای واقعی خل میشم....احساس میکنم دارم از حالت یه ادم عادی خارج میشم وکم کم عین ادمای مالیخولیایی میشم....میدونی چرا؟؟؟؟چند وقتیه هوس کردم یه نی نیه نازو بغل کنمو فشاااااااار بدم....اره فشارش بدم...بوسش کنم....بوش کنم...نازش کنم...خلاصه عقده هامو خالی کنم...اره اصلا راحت تر بگم....عقده ای شدم....اصلا میخوام برم پیشه خانوم شعبانی که مشاور خانواده واز دوستانه خیلی خوبمه بگو شما که تو بهزیستی آشنا داری یه جایی برام جور کن یه وقتا برم دیدنه بچه های بی سرپرست تا بتونم باهاشون بازی کنم...بغلشون کنم.....

خدایا تو چی میگی....؟؟؟؟هان؟؟؟؟از صبح هی میخواستم بیام اینو بهت بگمو برم....هی دنباله بهانه بودم سر صحبتو باهات باز کنم که خودت بهونه رو دادی دستم....اتفاقی عکس چند تا بچه نازو نشونم دادی وداغ دل مارو تازه کردی.....

اره خداجونم....خودت راه درستو بزار جلوی پام....۴شنبه میخوام برم خونه خانم شعبانی....فکر میکنی برام بد نمیشه اگر بهش بگم این مسئله رو.....یعنی ممکنه درموردم فکرای بد بکنه؟؟؟؟خودت بگو چی کار کنم....

١٣اذر90

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)