سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

خدایا یه کاری کن من عیدارو دوست داشته باشم...

1390/12/28 13:40
نویسنده : ملوس
102 بازدید
اشتراک گذاری

خدای خوب ومهربونم سلام....

 

اول به تو سلام میکنم وبعد به فرشته های قشنگم!

امسال هم با تمام خوشی ها ونا خوشی هاش داره تموم میشه ویه ساله جدید داره از راه میرسه ....ومن هم چنان در شوق وحسرت مادر شدن به سر می برم!پارسال این موقع یه فرشته تو اسمونا داشتم وامسال دوتا!!! دوسالی میشه که عید هارو اصلاااااا اصلا دوست ندارم...خصوصا مهمونی رفتن ها ودیدن خصوصا بعضی افراد!!!نمی شه گفت ایراد از اوناست...نه نه ...من همیشه سعی کردم ادم منصفی باشم....ایراد از منه واز دله بی صبر وطاقته من!دیدن بعضی ادما منو یاده خلاء بقول خودم اصلی زندگیم میندازه که باعث میشه گوشه گیر بشم وافسرده!خلاء اصلی بقول خودم هم که واضحه...یه نی نی سالم وصالح!ازینکه تودور وبری ها وفک وفامیل همه وهمه یا تازه نی نی دار شدن ویا دراستانه ورود بچه دوم هستند وهمش حرف وسخنشون بچه هاشون وشیرین کاری های بچه هاشون و...هست وفقط منم که تک موندم واقعا افسرده ام میکنه!!!از همه بدتر زمانیه که بعضی ها به خیال خودشون میخوان دلسوزی کنن وبا معرفی انواع واقسام دارو دکتر در حق من لطف کنن!بگذریم که بعضی ها هم نیش وکنایه میزنن!تااااازه حق هم ندارم هیچ بچه ای رو زیاد از حد دراغوش بگیرم وباهاش بازی کنم چون اول منو با نگاه های ترحم امیزشون از کارم پشیمون میکنن وبعد هم مادر یا نزدیکان بچه با یه حرص خاصی میاد وبچه رو از بغلم میگیره که مبادا مرض سقط از من به بچه یا مادرش سرایت کنه!!!

هرچند اعتراف میکنم که برام پیش میاد لحظه هایی که با دیدن یه بچه که خصوصا هم سن فرشته های از دست رفته ام باشه یاده اونا بیفتم وبرای لحظاتی احساس کنم اگر یاسمین منم بود الان چنین وچنانش میکردم و....برام لحظه ها وحتی ساعاتی پیش اومده که واقعا نیاز داشتم به اینکه بچه ای رو در اغوش بگیرم وبه قلبم فشار بدم...فشار بدم واینطوری احساسات مادرانه وتمام عشقم رو بهش منتقل کنم...ولی افسوس هرگز جرئت نکردم این کاررو انجام بدم مبادا کسی به احساساتم پی ببره!!!خودمم نمی دونم دقیقا چرا؟چرا وحشت دارم ازینکه احساساتم رو بی پروا بروز بدم...بازم خدارو شکر که اینجا هست تا بلند بلند فکر کنم وبی پروا از احساساتم بگم!!!ازاین بگم که خیلی وقتها میشینم وبرای دختری که از دستش دادم ودختری که شاید روزی مادر او باشم لباس میدوزم...عروسک میخرم وکلی خرت وپرت دیگه .....!مدتهاست دلم میخواد عروسک نوزادی که خریدم وبالای کمد دیواری گذاشتم رو بیارم پایین واحساسات مادرانه ام رو که به شدت جمع شده نثار اون کنم...ولی می ترسم...از خودم هم می ترسم...ازینکه خودم رو هنگام بغل کردن عروسک وفشردن اون به قلبم ببینم می ترسم...شاید میترسم که متهم بشم به دیوانه شدن....خودم رو ببینم وسرزنش های خودم به خودم شروع بشه....شایدم ازین میترسم که خودم رو توی اینه ببینم وبخندم به خودم!!!اره...هنوز جرئت نکردم....حتی برای خونه تکونی عید هم هنوز با خودم کنار نیومدم که اون کمد رو غبارروبی کنم...مبادا وسوسه بشم وافکارم رو عملی کنم...نمی دونم!چندین بار هم تصمیم گرفتم برم یه پرورشگاه واحساساتم رو نثار بچه هایی کنم که واقعا بهش نیاز دارن...احساساتی که اونها هم نیاز به خونه تکونی وغبار روبی دارن...چراکه مدتهاست برروی هم انباشته شدن...

خدایا راه درست رو خودت بهم نشون بده...خودت کمک کن تا بتونم به مصلحت های تو رضا باشم....خدایا باور کن نمی گم چرا به او دادی وبه من ندادی...من میگم توکه خالق هستی وقادر...تو که ازت چیزی کم نمیشه...پس به منم ببخش!کمک کن امسال اخرین سالی باشه که هنوز مادر نشدم....کمکم کن واز خزانه غیبت بر من ببخش نام زیبای مادر رو...خدایا دستمو بگیر...خدایا دست من...همسرم...همه کسانی که محتاج کمک تو هستند...دست همشونو بگیر وبر قلب وزبانهاشون جاری شو!

 

خدایا دلم میخواد سال نود رو هم با شکر تو تموم کنم....خدایا شکرت که به من بصیرت شکرگذاری رو عطا کردی....بصیرتی که تا قبل از گرفتن فرشته هام کمتر ازش بهرمند بودم...شکرت!

28اسفند90

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)