سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

پارک شهر

1391/2/11 12:27
نویسنده : ملوس
63 بازدید
اشتراک گذاری

تو این روزها که اردی بهشت داره به نیمه ش میرسه دارم سعی میکنم تا از زیبایی های طبیعت وهوای خوب نهایت لذت واستفاده رو ببرم و خودم رو برای تابستونی گرم شارژ روحی کنم...چشمانم رو با سبزی رخشان برگ های نو...گوشهام رو با صدای پرنده های شادو شرشر آب... وقلبم رو با هوای تازه ولطیف بهاری...!اونم با رفتن به دامان طبیعت!دامان طبیعتی که توی شهر شلوغ وآلوده تهران معمولا پارکه!پارک شهر رو خیلی دوست دارم...خصوصا توی فصل بهار که باغچه های اون لاله کاری میشه وفواره های حوض های بزرگ وآبی رنگش باز میشه....وقتی که باد میاد وقطرات ریز اب رو توی فضا پخش میکنه واونهارو چون مروارید های غلتون پرت میکنه توی صورتت احساس طراوت ونشاط خاصی بهت دست میده...دیدن نیمکت های چوبی ونوستالژیکش تو رو به سالهای کودکیت پرواز میده وصدای قارقار کلاغهاش هیجان زده ات میکنه...سبزی تازه وخوشرنگ برگ درخت هاش چشم هاتو نوازش میده وبه نظر من یه جورایی برق چشماتو شارژ میکنه!باور کنید....امتحان کنید!دیدن کتاب خونه معروف وبزرگش تورو یاده روزهای پرالتهاب پشت کنکور میندازه ودیدن تالار سنگلج حس هنر دوستیت رو برانگیخته میکنه!دیدن پرنده هایی که تو سالهای اخیر مهمون قفس های بزرگی توی این پارک قدیمیه شصت وشش ساله شدن تو رو ذوق زده میکنه !دیدن کلمه ی "صلح"بر روی تابلوی بزرگ موزه صلح ناخودآگاه حس نوع دوستی ومحبت رو در وجودت بیدار میکنه وباعث میشه با دیدن همشهری های این شهردودآلود ناخوداگاه لبخندی به لب بیاری!شنیدن صدای جیغ وفریاد بچه های شهرت ودیدن شادی اونها ناخواسته تورو هم شاد میکنه ودر این بین به آرامشی میرسی که شاید گوهر گم شده ی خیلی از ادم های این روزگار باشه!گوهری که خیلی ها اون رو شاید در زرق وبرق شهر وروزگار جستجو میکنند...غافل ازاینکه این گوهر اونقدرها هم دست نیافتنی ونایاب نیست!فقط کافیه که تو بخوای وبری به دنبالش...اونوقته اونو حتی توی قطرات آب وسرخی لاله های بهاری میتونه پیدا کنی!

خدایا شکرت....!به خاطر آرامشی که اینقدر ارزان بر من ارزانی میداری!شکر!

١١اردیبهشت91

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)