سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

پانزده ماهگیت مبارک

دختر قشنگم، ترانه بهاری مامان: آخرین روز از ماه پانزدهم زندگیت در حالی سپری شد که ما یک عااااااااااااااااااااالمه مهمون داشتیم وتو خونه مامانی بودی!یه عالمه مهمون از عمه وعمو گرفته تا خاله بابا همه برای ناهار خونمون دعوت بودن وبرای اینکه شما کمتر اذیت بشی بابا مرتضی شما رو صبح با آژانس برد خونه مامانی !شما رو برد وبا اینکه میدونستم شب برمیگردی ، بخاطر رفتنت پشت پنجره برات اشک ریختم! آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقدر دوستت دارم وچقدر خدارو شکر میکنم بخاطر بودنت! نازنینم ، پانزده ماهگیت مبارک!
12 فروردين 1393

خاطره 13 اردیبهشت

 دختر قشنگم   جمعه 13 اردیبهشت بود که تورو گذاشتم پیش مامان جون ...تا حمامت کنن وحسابی بهت برسن! من وبابایی هم به مناسبت شب تولد بابامرتضی ، به یاد قدیم راهی دربند وپاتوق همیشگی مون شدیم... یادش به خیر! پارسال یه همچین موقع هایی بود که برای آخرین بار قبل از اینکه تو بیای تو زندگیمون رفتیم دربند باغ بهشت...فکر نمیکردم دفعه بعدی که بیام اینجا تو به دنیا اومده باشی ومن مامان شده باشم! انصافا که این دفعه با همه دفعه های قبلی فرق داشت وحسابی بهم خوش گذشت...میدونی چرا؟چون حالا دیگه تورو داشتم...یه مرغ عشق ناز وکوچولو که انتظارم رو میکشه تا برگردم ونوازشش کنم! جای تو خیلی خالییییییییییی بود دخترم...ولی همش به یادت بودیم وبا با...
26 اسفند 1392

اولین دلنوشته در سال نو....دست نوشته ای از آرزوها

خدای خوب ومهربونم سلام   شکرت که قسمت کردی تا نوروز ولحظه تحویل سال رو امسال هم سالم و سلامت در کنار همسرعزیزم باشم...شکر! الان که دست به کیبورد شدم ومشغول نوشتن...کمتراز یک ساعتی از لحظه تحویل بهار ۹۱ گذشته در حالی که همسری دوباره به اغوش رختخواب خزیده ومن هم غرق در افکاروارزوها!راستش دلیل اینکه تصمیم گرفتم بیام واز ارزوهام بگم یه چیزه واون اینه که چند روز پیش داشتم اخبار استانی رو از شبکه تهران گوش میکردم ومیدیدم که جناب گزارشگر مشغول تهیه گزارش ازشهروندا با این مضمون بودن که ارزوتون در سال جدید چیه!؟یه اقایی گفتن به اعتقاد مادرم اگر در ابتدای سال ارزوهاتون رو بنویسید اگر به همه اونا نرسید ولی مطمئن باشید به بیشتراونا میرسی...
19 اسفند 1392

ماهه ماه چهارده!

ماه همیشه زیباست ...اما میگن ماه شب چهارده یه چیز دیگه ست! میگن زیباییش خیلی هارو افسون وجادو میکنه! حالا ماه آسمون زندگیه من چهارده ماهه شده...! ماهک قشنگم... چهارده ماهگی گوارای هستیت! این قصه ی کوچولو وقشنگ که اتفاقی تو نت بهش برخوردم باشه بهانه ای برای چهارده ماهه شدنت... پس تقدیم به تو: شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته داد.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت: دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دو تان دشوار می شود! زیرا شاعری كه بوی آسمان را بشنود، زمین برایش كوچك است و فرشته ای كه مزه عشق ر...
12 اسفند 1392