سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

اسفند دوست داشتنی!

همیشه عااااااااااااااشق اسفندماه بودم ...عاشق اینکه مردم رو خوشحال ببینم...مردم رو در تلاش برای رسیدن به یه مناسبت خوب ودوست داشتنی !عاشق اسفند ماه با بوی خوش عید! به جز اون دو سه سالی که منتظر مادرشدن بودم وهرسالش یه نینی از دست داده بودم، دلم میگرفت وقتی میدیدم هنوز بچه ای ندارم که به عشقش برم خرید!   خداروشکر ...دوساله که بازهم عاشق اسفند ماه شدم واین روزها رو دوست دارم! این روزها من وتو هم حسابی در تلاشیم! من خونه تکونی میکنم وتو با شیطنت های زیرکانه ات به واقع خونه رو تکون میدی!اونقدر راه میری وزمین میخوری که یه وقتا دلم به حالت میسوزه!و چقدر شیرینه این خونه تکونی ها در کنار تو...بقچه لباس ها رو بیرون میریزم وتو غلت میزنی تو...
8 اسفند 1392

مامان+ سوفیا به مقصد خونه مامانی

 هفته پیش یعنی اول اسفندماه پنج شنبه برای اولین بار من شما رو بغل کردم وتنهایی وبدون آژانس رفتیم خونه مامانی!خیلی سخت بود ولی باور کن بدون اغراق میگم لذت تنهایی بغل کردنت ...سفر کردن ضمن هم آغوشی با تو خیلییییییییییی برام لذت بخش بود...خیلی!اون روز رو فراموش نمیکنم وثبتش میکنم توی خاطراتم!خونه مامانی اونقدرررررررر دور هست که به واقع حکم سفر کردن رو خصوصا برای تو داشته باشه...پس رفتن با تو به تنهایی ،خونه مامانی بدون شک کار بزرگی بود که من وتو از پسش براومدیم! پس برات از روزی میگم که یه کار بزرگ رو به تنهایی به انجام رسوندیم!یه کاره بزرگ اول اسفندی.... ٨اسفند٩٢
8 اسفند 1392

آرزویی برای تو

دختر قشنگم ... امروز برایت آرزو کردم بعضی از اصوات را نشنوی... بعضی از افکار را نفهمی... بعضی از رنگها را نبینی ... و بعضی از حالات را حس نکنی ... آنچه حس میکنی تنها نور باشد...عشق باشد و خوشبختی... پ ی نوشت: این نوشته رو جایی توی فیس بوک خوندم   ٢٧بهمن92 ...
27 بهمن 1392

به یاد عزیزی که رفت

یاسمینم... اگر تو دل مامان میموندی،دیروز سالگرد سومین سال تولدت بود!قرار بود بیست وپنجم بهمن ماه به دنیا بیای وبشی نوردیده مادر! نازنینم روشنای خاطرات تا ابد توی قلبم میمونه...تاروزی که چشمام به قد وبالای قشنگت روشن بشه، تا روزی که خاک من رو در آغوش بگیره و تو طبق گفته بزرگان در کنار درب بهشت به انتظارم بایستی ومن با دیده بصیرت بهت نگاه کنم! وقتی که به این کلام بزرگان فکر میکنم که بچه های سقط شده روزی در کنار درب بهشت به انتظار والدینشون می ایستند غرق شعف میشم وخدارو شکر میکنم بخاطر تماااااام سختی هایی که بخاطر ازدست دادن تو در تقدیرم نوشت! خدایا شکرت... ٢٦بهمن92
26 بهمن 1392

تولدم مبارک!

انار میخوش مامان:   امشب من یه زنه سی ساله میشم ویک مادره یک سال وچهل روزه....نمی دونم! شاید عمر حقیقیم به اندازه عمره مادر بودنم باشه...یک سال وچهل روز! درست به اندازه عمر الانه تو! بازم نمیدونم...شاید به اندازه عمر عشق من وبابا مرتضی! هرچی هست این روزها واین شب هارو خیلی دوست دارم...خیلی!چون تو وبابا مرتضی رو در کنارم دارم! مگه آدم ازین دنیا چی میخواد؟! یه زن سی ساله بشی، درکنار یه مرد مهربون ویه فرشته که از جنس اون مرد مهربون وخودته...از جنس عشقه! واین یعنی خوده بهشت! خدایا شکرت...بخاطر داشته ها ونداشته هام!بخاطر عمر و نفس های سی ساله! تولدم درکنار دو بهشت دنیاییم مبارک!  ٢٢بهمن92 ...
22 بهمن 1392

اولین قدم های دختری: هدیه تولد مامان!

نازنین نازک قدم دخترقشنگ مامان! دیروز بیستم بهمن ماه یکی از بزرگترین وبهترین روزهای زندگیم بود!عصر دیروز در حالی که شما دقیقا یک سال ویک ماه ویک هفته ویک روز از عمرت میگذشت، چندین قدم طولانی به سوی من قدم برداشتی...برای گرفتن نون از دستم! واااااااااااااااااای که چقدر هیجان انگیز بود...با هرقدمی که برمیداشتی قلبم چون کوه آتشفشان به تلاطم می افتاد! خودت هم به وجد اومده بودی وتلاش میکردی تا قدم های بیشتری برداری خصوصا که مامان جون وخاله ودایی هم که مهمون خونمون بودن مشوقت بودن! متاسفانه در ابتدای شب بود که داشتی تمرین راه رفتن میکردی که ازونجایی که گامهات هنوز استوار نشده، پاهات لغزیدوافتادی وگوشه بینیت به پایه میز عس...
21 بهمن 1392