سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

نامه ای برای همسرم

زمانی که باردار بودم خیلی وقتا بخاطر اینکه استراحت مطلق بودم ، خیلی وقتا خصوصا شبها نوشته هامو توی گوشی موبایلم ثبت میکردم تا بعدا سر فرصت اونو تایپ کنم و به وبلاگم منتقل کنم...   این نامه رو تازه توی گوشیم پیدا کردم...درحالی که سوفیای نازم به دنیا اومده وتقریبا ده ماهشه....در حالی که این نامه رو زمانی نوشتم که سوفیا توی دلم بوده ، یعنی ششم آذرماه 91! همسر مهربانم... در لحظه لحظه ی دوران سخت بارداری، حضور گرم ومحکم هیچ کس رو چون تو در کنارم احساس نکردم! در تک تک ثانیه های حساس وگاه طاقت فرسای بارداری، محبت ومردانگی رو در حقم تمام کردی وحتی لحظه ای تنهام نگذاشتی!حساب پدر ومادر ، با وجود تمام زحماتشون ، رو حساب همون...
5 آبان 1392

سادات کوچولوی خونه ما!

چقدررررر خوشحالم که امسال عید غدیر خونه ی کوچیکه ما علاوه بر یه سید بزرگمرد ، یه سادات کوچولو هم داره.... سیده کوچولو، سوفیا نازنازی...اولین عید غدیرت مبارک! خدایا...شکرت که درکنار افتخار همسریه یه سید پاک ومهربون، افتخار مادری برای یه سادات کوچولو رو هم قسمتم کردی! خدایا شکرت بخاطر این همه محبت در حق من وعزیزانم! ٢آبان92
2 آبان 1392

یه روز خیلیییییییییی بزرگ!

امروز،یعنی بیست ودوم مهرماه نود و دو یه روز بزرگ توی زندگی تو بود دخترم...امروز روزی بود که درب های معرفت و اگاهی برای اولین بار به روت باز شد!امروز برای اولین بار من شمارو به همراه خودم به کتابخونه ی "خانه کتابدار " بردم وکلی هم دوتایی مون کیف کردیم! اول به کتابخونه خانواده در طبقه سوم رفتیم وکتاب های امانتی مامان رو تحویل دادیم وسه تا کتاب جدید به امانت گرفتیم...کلی رو میزبزرگ وسط کتابخونه چهاردست وپا رفتی وبعداز اونجا بود که خانوم عسکری مسئول کتاب خونه بادیدنت خوشحال شد وخانوم آذین مربی هنر که از من قول گرفت شما به زودیه زود بشی شاگردش کلی ازمون تعریف کرد وبه خانوم عسکری مرتب میگفت که عجب مراجعین داری.....از هشت نه ماهگی فعال هستن!تازه ...
22 مهر 1392

...وحالا سومین وچهارمین مروارید دخملی !

عزیزکم ظهرسیزدهمین روز مهرماه یعنی اولین روز ده ماهگیت ، خونه مامانی بود که باز هم مامانیه مهربون متوجه شد که دو تا دندون سفید وخوشگل بالاییت هم لثه های کوچولوت رو شکافتن ودارن میان بیرون تا خنده هات رو شیرین تر وچهره ت رو جذاب تر کنن! مبارکه عزیزکم.... ممنونم که دختر صبور وخوبی بودی ومنو بابت دندون دراوردنت زیاد اذیت نکردی....انشالا که بتونم کلی غذاهای خوشمزه برات بپزم تا با دندونای خوشگلت بخوریشون! ١٥مهر92
15 مهر 1392

نشستن بر مسند نه ماهگی

عزیزکم این روزها رو درحالی داری پشت سر میگذاری  که با صلابت وقدرت تمام وبدون کمک بر مسند نه ماهگی نشستی وداری دست پر وارد ده ماهگی میشی! خدارو شکر دیگه بدون کمک مدت زیادی میشینی...دوتا دندون بالاییت کاملا جاشون سفید شده اما هنوز بیرون نیومدن...دیگه کم کم داری غذای سفت رو تجربه میکنی وکاملا واضح ماما وبابا میگی... نازنینم، نه ماهگیت مبارک! ١٢مهر٩٢ ساعت١١و٥١دقیقه
12 مهر 1392

به یاد یاسمینم...

یاسمینم   امشب ...سه سال از شبی که از وجودم پر کشیدی میگذره  ، روی ماهت رو تنها دقایقی دیدم وبعد دوباره پرکشیدی پیشه خدا! روزهای اخر...دیگه اوج درد کشیدن هام بود واشک ریختن ها، تا اماده بشم برای جدا شدنه از تو! عزیزکم...هنوزم عکس قشنگت رو دارم ودلم نمیاد پاکش کنم...هنوزم بعد از گذشت سه ساااااااااال با دیدنه عکست چشمام تر میشه واشکام سرازیر....! وااااااااااااااااااااااااای که چه زجری کشیدم تا از وجودم پر کشیدی....از وجودم چون ماهی جستی و اون لحظه دیدم حرکت دستت رو، انگار که آغوش منو میطلبیدی وافسوس که من اونقدر غرق بهت وناباوری بودم که  آغوشم رو به روت باز نکردم وتا هنوز حسرت به دل آغوشت موندم... نازنینم...ممنونم که...
7 مهر 1392

یه قصه ی کوچولو...

یاسمینم...میخوام برات یه قصه ی کوچولو بگم... تو یکی از روزهای سرد دی ماه سال نود بود که با بابا مرتضی رفته بودم حوالی خیابون میرزا کوچک خان که یه کلیسا،یه کنیسه،یه اتشکده زرتشتی ودوتا مسجد توی اون خیابونه!آتشکده وکلیسا روبروی همدیگه هستن...منم اون روزا حالات معنوی خوبی داشتم !انگار که به خدا خیلی نزدیکتر بودم!!!بابا برای خرید غذا توی صف ایستاده بود ومن داشتم اون حوالی میچرخیدم که چشمام به صلیب بزرگ کلیسا جلب شد وچون حوالی تولد مسیح بودیم با یه حال معنوی وصف ناشدنی قسمش دادم به بطن پاک مادرش که به منم یه نینیه پاک بده...ودرست سال بعدیک هفته پیش از تولد مسیح سوفیای  گلم به دنیا اومد ...راستی سوفیا در زبان ارمنی یعنی فرشته پاک! ...
6 مهر 1392

سهم عصر های پاییزی من

یک قوری چای زعفرانی، پیاله ای خرما، صدای دلنشین بنان وهم نشینی با دخترک پر جنب وجوش نه ماهه...سهم عصرگاه های پاییز بیست ونه سالگیه منه!   و صد البته چقدر شیرین ووصف ناپذیر! ٤مهر٩٢ ...
4 مهر 1392