سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

شرحی دوباره بر این روزهای سوفیا

دخترنازدونه من   این روزا حسابی بلا شدی...کل کارای جدید یاد گرفتی... وقتی کلاه سرت میکنم تا ببرمت بیرون خودت میگی :ددد! دالی بازی یاد گرفتی ومیگی داااااااااااااااااااااای! خودت با دستای خودت قطعات کوچیک نون رو میخوری...خصوصا نون سنگک بربری که عاشقشونی!تازه مغز تخمه آفتابگردون هم میخوری....عاشق تخمه هستی!تخمه خوردنت واقعا بامزه است!دونه کوچیک تخمه رو با هزار زحمت برمیداری، میذاری کف دستت وکف دستت رو یهویی میچسبونی به دهنت تا تخمه بره توی دهنه کوچولوت! دایی محمد رو کاملا میشناسی وصداش میکنی! لباسها ومتعلقاتت رو کاملا میشناسی واگر کسی برداره معترض میشی!  ٩آذر٩٢ ...
9 آذر 1392

اولین روزی که سوفیا خودش غذا خورد!

دخملی قشنگم سوم آذرماه بود که با بابا تورو برای ویزیت ماهانه بردیم پیش آقای دکتر طالبیان وایشون دستور دادن که دیگه دخملی داره وارد دوسالگی میشه وماه یازدهم هم خیلی از ویژگی هاش مثل سال دوم زندگیه!برای همینم مادیگه باید شماره تو سال دوم زندگی حساب کنیم وکم کم امادت کنیم... مثلا شیر خشک ممنوع!فقط شیر پاستوریزه! غذا دهان شما گذاشتن ممنوع وفقط خودت! غذای میکس ممنوع! ممنوعیت های غذایی آزاد! و... میگفت نگران گرسنگیت نباشم...بهت اجازه بدم روی پای خودت بایستی وخودت برای سیر شدنه خودت تلاش کنی!حتی اگر شده چند روزی هم خودم بهت غذا ندم تا بالاخره تسلیم بشی وخودت با دستات غذا بخوری! راستش اولش خیلیییییییییی غصه دار شدم...اخه شما از دست م...
9 آذر 1392

اخرین روزهای ده ماهگی

    ماهی کوچولوی قشنگم: اینروزها حسابی شیطون شدی... دیوارها وصندلی ها و خلاصه هرجایی که بتونی رو میگیری وراه میری! خیلی از لباس هات وپتو هات رو میشناسی واگر کسی ازشون استفاده کنی با فریاد معترض می شی! از بیست وپنجم آبان ماه بود که کم کم بهت شیر پاستوریزه دادم وروز به روز بیشترش کردم وحالا دیگه روزی یک وعده شیر پاستوریزه هم میخوری! کلمات "بابا"، "مامما"، "دااااایی"،"ددده"، "اوووممه" ،"جیز"، "جیججه"، "گوخ"، "گیخخخ"،"چهههه" رو هم بکار میبری! همچنان به شیر وغذا میگی" اومممه"! به اسباب بازی میگی "جیجججه"! وقتی چیزای جدید میبینی و ذوق میکنی میگی "چهههه"! از جمعه تا حالا هم نوازش کردن رو یاد گرفتی....واولین کس...
3 آذر 1392

وقت دعا کردنه!

مرغک   بهشتی من : توی این روزها وشب های عزیز، یکی از قشنگترین کارایی که میتونیم بکنیم   دعا کردنه خصوصا برای دیگران! حالا که خدا من وتو رو به هم رسونده، به شکرانه ی این هدیه با شکوه الهی بیا سالهای قبل خودمون رو به یاد بیاریم ودعا کنیم برای همه اون مامانا ونی نی های دور از هم...برای همه اون مامانا ونی نی هایی   که منتظرن وتنها! مامانایی که تو این دنیا تنهان ومنتظرن تا خدا نی نی هاشون رو از بهشت براشون بفرسته و نی نی هایی که منتظرن تا خدا اونا رو بذاره تو آغوشه یه فرشته مهربون به اسم "مامان" ! فرشته کوچولوی من...با دستای کوچیک وقلب پاکت دعا کن تا خدا به همه اون خانومایی که دلشون نی نی میخواد یه فرشته ناز بده...
22 آبان 1392

روز علی اصغر (ع)

فردا روز شش محرم وروز شش ماهه امام حسین علی اصغره! وقتی که فهمیدم توی دلم قدم گذاشتی، به توصیه خانوم قائمی شش کیلو شیر برای سلامتی تو نذر کردم تا برای علی اصغر توی روز خودش بین بچه ها پخش کنم...هم پارسال وهم امسال! خانوم قائمی بهم همون اولش که تازه تو دلم جوونه زده بودی گفت که همینو نذر کن وخیالت راحت باشه که نی نی سالم وسلامت دنیا میاد! شیرهارو امسال هم مثل پارسال دایی محمد زحمتش رو میکشه ومیبره بین بچه های کلاسشون تقسیم میکنه...نیت کردم این نذر رو تازمانی که برام مقدوره انجام بدم...تاروزی که خودت با دستای کوچولوت بتونی پاکت های شیر رو بین بچه ها تقسیم کنی! راستی مامانی برات یه بلوز مشکی خریده که با رنگ سبز روش نوشته یا سیدالشهدا! م...
18 آبان 1392

یه خاطره از وقتی که تو دلم بودی....

پسته ی همیشه خندون من: یادمه وقتی تو دلم بودی ،یه روز خانوم قائمی استاد خوب ومهربونم بهم گفت هر جوری که باشی وهر طوری که رفتار کنی ، نینیه تو دلت هم بعدا همونطور میشه ورفتار میکنه!از اولین روزهای زندگیت تا همین چند دقیقه پیش رو که مرور میکنم میبینم که همیشه  وهرجا با دیدن همه حتی غریبه ها نه تنها غریبی نمیکنی بلکه وقتی باهات حرف میزنن ویا به روزت لبخند میزنن بی درنگ لبخند میزنی....حتی وقتی که از خواب بلند میشی هم لبخند میزنی!!! .......ومن به یاده خودم میفتم ،خصوصا تو روزهایی که تو توی دلم بودی، حرف استاد آویزه گوشم بود وسعی کرده ومیکنم که به روی همه بندگان خوب خدا لبخند بزنم! چراکه همونطوری که خدا هم ازمون خواسته شادی مومن توی چ...
15 آبان 1392

ده ماهگی مبارکککککککک!

امروز دوازدهم آبان ماه نود و دو ،اینجا وبلاگ سوفیا، ساعت هفده وده دقیقه به وقته ده ماهگی!   بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم................. شکوفه بهار نارنج من....ده ماهگیت مبارک! بالاخره تعداد ماه های عمرت دو رقمی شد! تو فصل بهار توی دلم شکوفه کردی ودرست مثل نارنج های باغچمون کم کم داری میرسی !یادمه وقتی تو دلم بودی همش به نارنج های سبز وکوچولوی درختمون نگاه میکردم ومیگفتم هروقت اینا برسن... دخملی منم میاد تو بغلم..............وخدا رو شکر که بالخره اومدی وبوی بهشت رو باخودت آوردی به خونمون! عطرین من، حالا که ده ماهگی رو پشت سر گذاشتی وداری وارد یازده ماهگی میشی....بازم شکوفا تر وبالنده تر شدی...
12 آبان 1392

نعمتی به نام دختر

شکوفه بهاری، سوفیای مامان :   یه وقتا، یه روزا وشبایی میاد که خیلی دلم از دست دنیا وآدماش میگیره! اونقدر میگیره که پر از غصه میشه و اون وقته که چشمام ابری میشه ومیخواد بباره...والبته خیلی وقتا هم با صدای بلند میباره! اما از وقتی که تو اومدی...کافیه که فقط یه لبخند بزنی یا یه لحظه بیای تو آغوشم...اون وقته که تموم غصه ها ودلتنگی ها از دلم پر میکشه وجاش پر از امید وخوشحالی میشینه به دلم! واااااااااااااای که هنوزم با بوییدنت  عطر بهشت مشامم رو پر میکنه و جسمم سرشار از طراوت میشه! وای که چقدررررررررر وجودت نعمته برام دختری!واااااای که چقدر راسته که میگن دختر همدم ومونس مادره! سنگ صبور مادره! عزیزکم... پس تا میتونی لب...
7 آبان 1392

درد و دلی با خدا

خدا جونم...   سلام حتما خبر داری که چقدرررر دلم برات تنگ شده! برای حرف زدن ویه درد ودل حسابی! میدونم بی معرفتی از خودمه! خیلییییییی هم بی معرفتم! شکرت...ولی این نعمتی که بهم دادی بدجور منو اسیر خودش کرده...تا همین چند وقت پیش سرتیتر همه دعاهام این بود که یه فرزند سالم وصالح، خوش عاقبت وخوش سیرت وخوش صورت بهم عطا کنی والحق هم که خدایی رو در حقم تموم کردی ...اما اونقدر گرفتار حب فرزند شدم که کمتر فرصت میکنم به راز ونیاز باهات اونطور که قبلا میپرداختم وغرق لذت میشدم بپردازم! خدایا از روی تو شرمنده ام...مبادا اینا رو به حساب ناشکریم بذاری...ولی خودت شاهدی که اکثر اوقات اونقدر خسته وبی حالم که حتی قدرت اینو ندارم که به ظاهرم برسم! ...
7 آبان 1392

واپسین روزهای نه ماهگی

  دختر قشنگم...شاخه گل عطرین من! این روزها داری روز به روز شیطون تر میشی...تقریبا از اوایل نه ماهگیت بود که دیگه دستات رو به صندلی یا لبه تخت و...میگیری ومی ایستی وهراز گاهی یکی دو تا قدم کوچولو هم به همون صورت برمیداری... نازنینم...هنوزم یه وقتا با دیدنت باورم نمیشه که بالاخره خداوند به من هم یه دخمل ناز داد ومنو لایق مادری دونست...هنوزم یه وقتا با دیدنت چشمام تر میشه وخدارو بخاطر داشتنت از ته ته قلبم شکر میکنم...هنوزم یه وقتا باورم نمیشه که این همه خوشبختم! ٧آبان92 ...
7 آبان 1392