یه مشورت با خدا
خدایااااا............... امشب دلم خیلی پره....نمیدونم چرا اینقدر دلم میخواد باهات حرف بزنم.... چه کنم تنها هستم وپناهی جزتو....وگوشی شنوا تر از تو....وماءمنی جز این وبلاگ ندارم.... تو تنها کسی هستی که میدونم من بخاطر افکار وحرفهای زیاد وبعضا بی سر وتهی که میزنم مسخره نمیکنی....بلکه با تمام وجود گوش میدی ودرکم میکنی..... اره خدا....غرض از دست به قلم شدنه چندبارم این بود که راستش فکر میکنم دارم به معنای واقعی خل میشم....احساس میکنم دارم از حالت یه ادم عادی خارج میشم وکم کم عین ادمای مالیخولیایی میشم....میدونی چرا؟؟؟؟چند وقتیه هوس کردم یه نی نیه نازو بغل کنمو فشاااااااار بدم....اره فشارش بدم...بوسش کنم....بوش کنم...نازش کنم...خ...