سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

ده ماهگی مبارکککککککک!

امروز دوازدهم آبان ماه نود و دو ،اینجا وبلاگ سوفیا، ساعت هفده وده دقیقه به وقته ده ماهگی!   بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم................. شکوفه بهار نارنج من....ده ماهگیت مبارک! بالاخره تعداد ماه های عمرت دو رقمی شد! تو فصل بهار توی دلم شکوفه کردی ودرست مثل نارنج های باغچمون کم کم داری میرسی !یادمه وقتی تو دلم بودی همش به نارنج های سبز وکوچولوی درختمون نگاه میکردم ومیگفتم هروقت اینا برسن... دخملی منم میاد تو بغلم..............وخدا رو شکر که بالخره اومدی وبوی بهشت رو باخودت آوردی به خونمون! عطرین من، حالا که ده ماهگی رو پشت سر گذاشتی وداری وارد یازده ماهگی میشی....بازم شکوفا تر وبالنده تر شدی...
12 آبان 1392

نعمتی به نام دختر

شکوفه بهاری، سوفیای مامان :   یه وقتا، یه روزا وشبایی میاد که خیلی دلم از دست دنیا وآدماش میگیره! اونقدر میگیره که پر از غصه میشه و اون وقته که چشمام ابری میشه ومیخواد بباره...والبته خیلی وقتا هم با صدای بلند میباره! اما از وقتی که تو اومدی...کافیه که فقط یه لبخند بزنی یا یه لحظه بیای تو آغوشم...اون وقته که تموم غصه ها ودلتنگی ها از دلم پر میکشه وجاش پر از امید وخوشحالی میشینه به دلم! واااااااااااااای که هنوزم با بوییدنت  عطر بهشت مشامم رو پر میکنه و جسمم سرشار از طراوت میشه! وای که چقدررررررررر وجودت نعمته برام دختری!واااااای که چقدر راسته که میگن دختر همدم ومونس مادره! سنگ صبور مادره! عزیزکم... پس تا میتونی لب...
7 آبان 1392

درد و دلی با خدا

خدا جونم...   سلام حتما خبر داری که چقدرررر دلم برات تنگ شده! برای حرف زدن ویه درد ودل حسابی! میدونم بی معرفتی از خودمه! خیلییییییی هم بی معرفتم! شکرت...ولی این نعمتی که بهم دادی بدجور منو اسیر خودش کرده...تا همین چند وقت پیش سرتیتر همه دعاهام این بود که یه فرزند سالم وصالح، خوش عاقبت وخوش سیرت وخوش صورت بهم عطا کنی والحق هم که خدایی رو در حقم تموم کردی ...اما اونقدر گرفتار حب فرزند شدم که کمتر فرصت میکنم به راز ونیاز باهات اونطور که قبلا میپرداختم وغرق لذت میشدم بپردازم! خدایا از روی تو شرمنده ام...مبادا اینا رو به حساب ناشکریم بذاری...ولی خودت شاهدی که اکثر اوقات اونقدر خسته وبی حالم که حتی قدرت اینو ندارم که به ظاهرم برسم! ...
7 آبان 1392

واپسین روزهای نه ماهگی

  دختر قشنگم...شاخه گل عطرین من! این روزها داری روز به روز شیطون تر میشی...تقریبا از اوایل نه ماهگیت بود که دیگه دستات رو به صندلی یا لبه تخت و...میگیری ومی ایستی وهراز گاهی یکی دو تا قدم کوچولو هم به همون صورت برمیداری... نازنینم...هنوزم یه وقتا با دیدنت باورم نمیشه که بالاخره خداوند به من هم یه دخمل ناز داد ومنو لایق مادری دونست...هنوزم یه وقتا با دیدنت چشمام تر میشه وخدارو بخاطر داشتنت از ته ته قلبم شکر میکنم...هنوزم یه وقتا باورم نمیشه که این همه خوشبختم! ٧آبان92 ...
7 آبان 1392

نامه ای برای همسرم

زمانی که باردار بودم خیلی وقتا بخاطر اینکه استراحت مطلق بودم ، خیلی وقتا خصوصا شبها نوشته هامو توی گوشی موبایلم ثبت میکردم تا بعدا سر فرصت اونو تایپ کنم و به وبلاگم منتقل کنم...   این نامه رو تازه توی گوشیم پیدا کردم...درحالی که سوفیای نازم به دنیا اومده وتقریبا ده ماهشه....در حالی که این نامه رو زمانی نوشتم که سوفیا توی دلم بوده ، یعنی ششم آذرماه 91! همسر مهربانم... در لحظه لحظه ی دوران سخت بارداری، حضور گرم ومحکم هیچ کس رو چون تو در کنارم احساس نکردم! در تک تک ثانیه های حساس وگاه طاقت فرسای بارداری، محبت ومردانگی رو در حقم تمام کردی وحتی لحظه ای تنهام نگذاشتی!حساب پدر ومادر ، با وجود تمام زحماتشون ، رو حساب همون...
5 آبان 1392

سادات کوچولوی خونه ما!

چقدررررر خوشحالم که امسال عید غدیر خونه ی کوچیکه ما علاوه بر یه سید بزرگمرد ، یه سادات کوچولو هم داره.... سیده کوچولو، سوفیا نازنازی...اولین عید غدیرت مبارک! خدایا...شکرت که درکنار افتخار همسریه یه سید پاک ومهربون، افتخار مادری برای یه سادات کوچولو رو هم قسمتم کردی! خدایا شکرت بخاطر این همه محبت در حق من وعزیزانم! ٢آبان92
2 آبان 1392

یه روز خیلیییییییییی بزرگ!

امروز،یعنی بیست ودوم مهرماه نود و دو یه روز بزرگ توی زندگی تو بود دخترم...امروز روزی بود که درب های معرفت و اگاهی برای اولین بار به روت باز شد!امروز برای اولین بار من شمارو به همراه خودم به کتابخونه ی "خانه کتابدار " بردم وکلی هم دوتایی مون کیف کردیم! اول به کتابخونه خانواده در طبقه سوم رفتیم وکتاب های امانتی مامان رو تحویل دادیم وسه تا کتاب جدید به امانت گرفتیم...کلی رو میزبزرگ وسط کتابخونه چهاردست وپا رفتی وبعداز اونجا بود که خانوم عسکری مسئول کتاب خونه بادیدنت خوشحال شد وخانوم آذین مربی هنر که از من قول گرفت شما به زودیه زود بشی شاگردش کلی ازمون تعریف کرد وبه خانوم عسکری مرتب میگفت که عجب مراجعین داری.....از هشت نه ماهگی فعال هستن!تازه ...
22 مهر 1392