سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

شرحی بر احوالات این روزهای سوفی کوچولوی من

سوفی کوچولوی قشنگم   توی همون روزهای سرماخوردگیت بود که وقتی شمارو بردم مطب دکتر لسانی، بخاطر رفلاکس شدیدت دکتر پیشنهاد داد که اگر تمام راه های پیشنهادیش رو رفتم شما همچنان رفلاکس وبالا آوردنت ادامه داشت برات فرنی ارد برنج درست کنم وحدود یکی دوقاشق بریزم توی شیرت...من همچنان مقاومت کردم تا اینکه بالاخره 9اردی بهشت ماه ساعت 21 وچهل وپنج دقیقه شب ،درحالی که سه ماه وبیست وهفت روزت بود  تسلیم شدم وبالاخره شما رو فرنی خورت کردم!خدارو شکر خوب جواب داد! هجدهم اردیبهشت ماه ،ساعت 21 وبیست وپنج دقیقه شب در حالی که چهار ماه وشش روزت بودهم بخاطر شدت اشتهات، عصاره بادام رو به دوقاشق مرباخوری فرنی اضافه کردم وبدون اینکه توی شیشه شیرت بریزم ...
21 ارديبهشت 1392

برای دخترم

دخترک شیرینم هنوزم خیلی وقتا محکم در آغوشت میگیرم وفشارت میدم به سینم!عطر تنت رو استشمام میکنم وعمیقا تنفست میکنم...اینطوری ایمان دارم که عطر خوش بهشت رو دارم میشنوم! دستای لطیف وکوچولوت رو میبوسم و روی چشمام میگذارم! موهای اندکت رو نوازش میکنم وتوی گوشت آیه "وان یکاد" رو زمزمه میکنم! اون لحظه است که باز بیادم میاد که خداوند با عطا کردن تو بر من، نعمتش رو برمن تمام کرده ومعجزه اش رو بر من ظاهر کرده!صدباره وهزار باره شکرش میکنم وبه شکرانه اینکه قطعه ای از بهشتش رو در آغوشم گذاشته از روی زمین میبوسمش! ٢١اردیبهشت٩٢ ساعت٢٠و٢دقیقه
21 ارديبهشت 1392

اولین شبه سرماخوردگی ...ویاشایدحساسیت

مادرها اگـر منطق داشتند مادر نمیشدند ، نمیشـود با منطق اینقدر عاشق بود .. ♥     دخترم : از دوشنبه شب تا حالا سرماخوردی ومن داغونم...گویا از من گرفتی! واین منو بیشتر داغون میکنه! هرچی بهت شیر میدم بخاطر سرفه های وحشتناکت، معده ت تحریک میشه وهمه رو بالا میاری...حاضرم چندین سال از عمرم رو بدم ولی دیگه نشنوم که اینطوری سرفه میکنی...جدا که مادر بودن چقدررررررررر سخته!چشمات بی حال وسرخه وسینه ت خس خس میکنه...بی حالی وکمتر میخندی...و من داغونم! خدا منو ببخشه که یه وقتا از روی نادونی با مادرم اگر بلند صحبت کردم وناخواسته باعث رنجشش شدم... خدایا دخترم رو برمن ببخش وسلامتیش رو هرچه زودتر بهش برگردون...میگن تو ا...
14 ارديبهشت 1392

پایان چهارماهگی

دخترملوسم چهار ماهه پیش توی یه همچین روزی بود که به دنیا اومدی وتاج مادری رو بر سر من گذاشتی...ازت ممنونم، هم از تو وهم از خدای مهربون که به من لطف کرد ووظیفه مراقبت از تورو بر دوش من گذاشت! اینم یه عکس خوشگل از تو ، تو لباس عروسکت... عکسی در آستانه پایان چهار ماهگیت... ١٢اردیبهشت٩٢ ساعت٢١و٤٩دقیقه ...
12 ارديبهشت 1392

روزمادر

یه وقتا یه موقعیتهایی پیش میومد که مادرم در جواب حرف واعتراضم میگفت : "تا مادر نشی، نمیفهمی...!" ومن ...هرگز نفهمیدم...تاروزی که مادر شدم! تاروزی که دخترم...تو به دنیا اومدی واین نام قشنگو به من هدیه کردی...ممنونم ازت! "روز مادر ، به همه مادرای دنیا مبارک!" ١٠اردیبهشت٩٢ ساعت٢٢و٦دقیقه ...
10 ارديبهشت 1392

دوران نقاهت

دختر ملوسم   این روزها به لطف خدا ودعاهای خیلی از کسایی که دوستت دارن، داری روز به روز بهتر میشی وفقط هنوز سرفه های خشکی که میکنی روح  من رو میخراشه وآزار میده...که انشاا...اونم بهتر خواهد شد! روز جمعه اونقدر حالت بد شده بود که صبح وقتی برای نماز بلند شدم با اشک وغصه فراوون مفاتیح رو باز کردم...اولین مطلبی که دیدم "نماز استغاثه به امام زمان" بود...معطل نکردم وباحالی نزار نماز رو بجا آوردم وبا سوز واشک فراوون از خود صاحب الزمان خواهش کردم که خودش سلامتی رو هرچه زودتر بهت هدیه کنه...  ٨اردیبهشت٩٢ ساعت٢٢و٥٠دقیقه
8 ارديبهشت 1392

یه خاطره از23 فروردین 92

دخترم   دیروز برای اولین بار به مقصد خونه مامان جون وباباجون تورو سوار مترو کردم ! تورو سپردم به دست مامان جون وباباجون که اومده بودند دنبالت!من وبابا مرتضی هم به یاد گذشته راهی کاخ گلستان شدیم وجای تو خالی کلی از فضای اسرار آمیز ونغمه های گوش نواز پرنده های باغ لذت بردیم...به یاد سال قبل که مابودیم وتو نبودی...ولی خدارو شکر! امسال نسیم خوش عطر بهاری تو حیاط کاخ گلستان یه لذت دیگه ای برام داشت...عطر گلهاش متفاوت تر بود ونغمه ی پرنده هاش گوش نوازتر!میدونی چرا؟؟؟؟اخه امسال تورو دارم...خدایا شکرت! شب هم راهی خونه عمه زری شدیم وبعد از مهمونی مامان جون وباباجون تورو آوردن خونه...به تو هم کلی خوش گذشته بود!کلی ازخنده ها وشیطنت هات فیل...
24 فروردين 1392

اولین حضور تو در یک مراسم مذهبی

دختر باایمانم(البته انشاا...)   دیروز 20 فروردین مصادف با 28 جمادی الاول ، برای اولین بار تو رو به مراسم مذهبی در ارتباط با حضرت فاطمه زهرا(س) بردم...منزل خانوم نوری ...خدمت استاد خوبم خانوم قائمی...که برای داشتن تو وبه تو رسیدن من ، کلی بهم کمک کردن! احساس خیلی خوبی داشتم ازینکه تو، هدیه با شکوه خداوندی رو دارم به جایی میبرم که خوده خداوند هم اونجارو دوست داره!ازاینکه این هدیه الهی...سوفیای گلم رو که از ائمه اطهار وخصوصا فاطمه زهرا(س) دارم ،دارم به مجلس خودشون میبرم !فقط خوده خدا میدونه که چقدرررررررررررر شکرشو کردم وبرای دیگران دعا! توی مسیر مرتب از حضرت فاطمه زهرا(س) خواهش کردم که تو رو برام حفظ کنه...کمک کنه تا تورو اونطوری ...
21 فروردين 1392