سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

یه شعره قشنگ...

عاقبت در یک شب از شبهای نور کودک من پا به دنیا می نهد   ان زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر میدهد   بینمش روزی که طفلم همچوگل درمیان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیک یاس ها درمشام جان من پیچیده است پیکرش را میفشارم در برم گویمش چشمان خودرابازکن همچوعشق پاک من جاویدباشدرکنارم زندگی اغاز کن.... ١٨دی90
18 دی 1390

نگرانم...اما امیدوار

فرشته های قشنگم سلام چند وقتی بود خیلی مریض وکم حوصله بودم...هنوز هم زیاد روبراه نیستم!معده درد قدیمی وکهنه من بازم عود کرده بود وطاقتم رو طاق!(نمی دونم طاق رو درست نوشتم یانه!)اولش فکر کردم شاید یه نی نی دیگه تو راهه ولی....امروز فهمیدم که نه خیر....همش زیره سره معده مه و شاید هم یه بخشیش تلقین....هه هه خنده داره تلقیننننننن....اونم برای من!که شاید تجربه مادر شدن واقعی رو نداشته باشم ولی حداقل بارداری رو دوبار تجربه کردم....تلقین برای اونایی که برای بار اوله که میخوان بارداری رو تجربه کنن!نه منننننننننننن! خدایا .....می خوام باهات درددل کنم....خودتم خوب میدونی چرا....شاید برم پیش یه روانشناس ومشاور....با اینکه اشتیاقم برای نی نی دار شدن...
13 دی 1390

بی وفا

مروارید قشنگم هیچ میدونی قرار بود چنین روزی یعنی ۵دی به دنیا بیای؟؟؟؟ولی تو هم رفتی مامانتو همینطور چشم انتظار گذاشتی!خیلی بی معرفتی...ولی من بازم دوستت دارم! ٥دی90 ...
5 دی 1390

میلادمسیح مبارک

  امشب می خوام به یه کسی سلام کنم که تاحالا نکردم...تولد کسی رو تبریک بگم که تاحالا نگفتم  واز کسی کمک بخوام که شاید تاحالا ازش هیچ وقت کمک نخواسته بودم....   امشب میخوام بگم سلام بر تو ای روح خدا...عیسای مسیح....سلام برتو ای عیسای پاک   سلام بر تویی که اومدنت یه معجزه ی بزرگ بود ورفتنت به آسمونها هم یه معجزه بزرگتر   تویی که جزء پنج مرد بزرگ خدا بودی ...سالروزتولدپاکت رو اول به مادرپاکت مریم وبعد خودت وهمه دوستدارانت مبارک بادمیگم....   وای که چه لحظه قشنگ ورویاییه برای یه زن وقتی که مادرشدنش رو بهش تبریک میگی...وقتی خبر از به دنیا اومدن کودک سالم ومعصومش رو بهش میدی! &nb...
3 دی 1390

یه نظر از یه دوست

دیروزکه داشتم تو وبلاگ مطلب میزاشتم یه دوست ناشناسی برام بطور خصوصی تو قسمت نظرات یه مطلب خیلی جالب گذاشت....   خیلی خوشم اومد...دلم خواست تو قسمت مطالب وبلاگ یه بخشهایی از نوشته اش رو بزارم...همه بخونن وبدونن!مطلبش انقدر جالب وامیدبخش برام بود که اونو یه هدیه ارزشمند تو شب یلدا دونستم وکلی بابتش ازاین دوست ناشناس تشکر کردم.... " خداوند را دوست داشته باشید من پدر بزرگی داشتم که می گفت: ما مثل مورچه ایم وخدا انسان ما تا یک مترو میبینیم واون از بالا میبینتمون اگر مورچه یک لقمه دو متر جلوتر باشه و ما اونو هلش بدیم فرار میکنه هرچند خیرشو میخوایم ولی اون فرار میکنه حالا مثل شمام اون مثال" "یادتان باشد پایان شب سیه همیشه سپی...
1 دی 1390

یلدای من

این مطلب رو تو فیس بوک خوندم...دلم نمی خواست امشب حرف های ناراحت کننده یا نا امیدانه بزنم ولی احساس کردم وصف حال منه...برای همینم تقدیمش میکنم به فرشته های قشنگم....به امید روزی که برگردن! طولانی ترین شب سال من .... نه , طولانی ترین شب عمر من , همان شبی بود که مثل دود سیگارم , چرخ زنان رفتی .... و رفتی ... شب یلدای من , فقط در تقویم خودم علامت خورده ! شما نمیدانید ... ! ٣٠اذر90 ...
30 آذر 1390

عشق من، انارررر!

فرشته های قشنگم.....   راستش داشتم تو گوگل دنبال یه عکس جمع وجور وقشنگ برای مطلب قبلیم میگشتم که چشمم افتاد به میوه بسیاااااااااااار دوست داشتنی انار که از بچگی عاشقش بوده وهستم!!!!یه عشق افلاطونی و وحشتناک....که ناخودآگاه منو یا بچگی هام وجمله معروفم انداخت....راستش انقدر انار رو دوست داشتم وبهش عشق میورزیدم که هرچیزی وهرکسی رو که دوستش داشتم ومیخواستم ازش تعریف کنم میگفتم بهش انار....برای همینم خیلی وقتا که از تعریف وتمجید های مامان بابام مشعوف میشدمو ویا یه کار خوبی میکردمو ازم تعریف میشد بلند میگفتم"زهراگله...اناااااره!" هههههههه!حالا به یاد بچگی هام برای شما هم می خونم....از اعماق قلبم فریاد میزنم ومیگم: "یاسمین گله..........
30 آذر 1390

یلدا

یاسمینم....مروارید سپیدم میگن یلدا بلند ترین شبه ساله وباید اونو جشن گرفت!میگن جشن گرفتن یلدا یعنی اینکه کنار هم بودن وبا هم بودن اینقدر ارزشمنده که بخاطر یک دقیقه طولانی ترشدن شب وکنار هم بودن باید اونو جشن گرفت!!!!! حیف که هنوز من وبابایی تنها هستیم ...وجشنمون یه جشنه واقعی نیست!!!!هرچند خدارو ۵ساله دارم شکر میکنم به شکرانه وجود بابایی مهربونتون!چون اگه اون نبود همین وجود روحانی شمارو هم نداشتم....همدمی نداشتم که تو شبهای سرد زمستون مرهم ومحرم دل خسته ام باشه...هییییییییچ کس نبود که تو شبها وروزهای سخت بارداری هام کمک حالم باشه....کارهایی رو برام بکنه که شاید حتی عزیزترینهامم برام نکنن..... اره وجودبابایی برام نعمته بزرگیه!مردی که فک...
30 آذر 1390

آشنایی با یه دنیای دیگه

دوسه روزی میشه که بطور اتفاقی با دوتا وبلاگ خیلی جالب که مطالب حقیقی وبعضا تکان دهنده ای توش درج شده اشنا شدم....یکی ازین وبلاگ ها مربوط میشه به خاطرات یک پزشک زندان...عنوان وبلاگ هم همینه ...انقدر برام جالب بود که با بقیه بچه های نی نی سایت از طریق ایجاد تاپیک اون رو درمیون گذاشتم وتو وبلاگ خودم هم لینکشون کردم. دو سه روزه که اصلا کارم شده خوندن مطالب این وبلاگ ها خصوصا خاطرات پزشک زندان....پره از خاطرات واقعی وتکان دهنده...خوندن روایاتی ازینکه یه پسربچه هشت ساله توی بازی های بچه گانه به اشتباه واز سر نادونی بچه گونی سنگی رو به سر دوستش میزنه که از بد حادثه باعث مرگ دوستش وبه زندون افتادن اون میشه....علاقه عجیب بچه های کانون (زندا...
15 آذر 1390