سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

یه خاطره : یه نی نیه لجباز وشیطون!

1391/8/2 13:50
نویسنده : ملوس
81 بازدید
اشتراک گذاری

 دوروز پیش یعنی 22 مرداد برای آزمایش غربالگری وسونوی "ان تی" وقت داشتم، حدود ساعت هشت ونیم صبح، آزمایشگاه نیلو...شب قبلش هم که شب بیست وسوم ماه مبارک وشب احیائ بود. تا حدود دو ونیم صبح با بابا مرتضی بیشتر احیا نگرفتیم ، صبح هم بعد از ادای نماز صبح وصرف صبحانه آژانس گرفتیم وراهی آزمایشگاه شدیم.بعد از نمونه گیری هم طبق آدرسی که آزمایشگاه داده بود ، راهی چهار راه جهان کودک وآزمایشگاه "پارمیس" شدیم.حدود ساعت نه وخورده ای بود که رسیدیم وبرای ساعت یازده وربع بهمون وقت دادن ...درضمن گفتن برای اینکه نی نی حرکت کنه ، یک ساعت قبل باید آبمیوه شیرین بخوری!

 

بعد از کلی چرت زدن وانجام توصیه هایی که بهم شده بود ، بالاخره نوبتم شد که برم داخل...دراز کشیدم وخانوم دکتر شروع کردن به انجام سونو...اما نی نی گولوی ملوسم تو حسابی جا خوش کرده بودی تو دله من واصلا هم حاضر نبودی تکون بخوری...هرچی صدات کردم، لوست کردم...هرچی خانوم دکتر دله مامانو اروم اروم فشار داد...هیچ کدوم فایده نداشت!انقدر که دیگه خانوم دکتر گفت برو بیرون ویکی دوساعت دیگه بیا...!

 

 

اما عزیزکم اون روز انگار حرف وخواسته تو یک چیز بود واونم اینکه از جات تکون نخوری...چرا که من برای بار سوم هم اونروز سونو کردم وخانوم دکتر باز هم نتونست شمارو تو وضعیت مناسب سونو کنه...

این شد که قرار شد فردا دوباره بیام سونو...

آره عزیزم...دیروز دوباره با بابا مرتضیای مهربون که با مهربونی خیلی خیلی زیاد منو همراهی کرد ،باهم رفتیم برای سونوی مجدد...اما دیروز دیگه دست از شیطنت برداشته بودی وخدارو شکر خانوم دکتر تونست که تو وضعیت مناسب شمارو سونو کنه وگفت که همه چیز نرمال وخوبه!

نی نی ملوسم...وقتی که توی ال سی دی داشتم نگاهت میکردم، در حالی که خانوم دکتر مارو سونو میکرد ، حرکت قشنگ دستاتو میدیدم ولذت می بردم!این دوروزه منو وبابا مرتضی خیلی اذیت شدیم...منتی نیست چون ما خودمون تورو به این دنیا دعوتت کردیم ولی دلم میخواد بدونی که برای داشتنت خیلی تلاش کردیم وسختی کشیدیم...بابا مرتضی که منو با همه ی زحمت ها وصبوری هاش منو حسااااااااااااابی شرمنده کرده...وهمه اینا اندازه عشقمون به تو...زندگی مون وهمدیگه رو میرسونه!!!اینو همیشه به یاد داشته باش!

توی خاطرات وفرصت های دیگه برات مفصل تر خواهم گفت!

عزیزکم ....دلم میخواد قوی باشی ومحکم...تا 6ماهه دیگه همینطور محکم مامانو بچسب وبعد پاهاتو بذار تو دنیا....مواظب خودت باش!

24 مرداد91

ساعت 16و 59 عصر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)