سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

درد ودل با خدا

 خدایا....   دلم برات تنگه...خیلی ...خیلی...خیلی تنگه!عینه یه بچه ی کوچولو که می پره بغله مامانش واونو سفت میچسبه ودلتنگی هاش رو فراموش میکنه منم دلم میخواد بیام به آغوشت ویه دریا زار بزنم وسنگینیه سینه م رو سبک کنم... خدایا این روزا عینه نی نی ها یه وقتا فکر میکنم هیچ کی منو دوس نداره... خدایا دوستم داشته باشه....زیاااد! دستامو بگیر وبغلم کن...محکممممممممم! دلم برات تنگه.....   ۲۲شهریور ۹۱ ساعت۱۶ چهارشنبه ...
3 آبان 1391

خدایی که منو شرمنده کرد

 امروز عصر حدود ساعت4 به همراه همسر خوبم، بابامرتضی به مطب خانوم دکتر حنطوش زاده رفتیم تا هم جواب آزمایش غربالگری وهم سونوی ان تی رو نشون بدیم.درضمن برای انجام عمل سرکلاژ وقت بگیریم. اما نمیدونم متاسفانه یا خوشبختانه خانوم دکتر باقاطعیت تمام گفتن که نیازی به عمل نیست وحتی اگرخودمن هم بخوام که خانوم دکترعملم کنن ،ایشون این کارو نمیکنن!   وبخاطراصرار های من اضافه کردن که هیچ تضمینی نیست که عمل باعث نگه داشتن نی نی بشه و اون چیزی اتفاق خواهد افتاد که خداوند می خواد! منم راستش با دل نگران ازمطب اومدم بیرون ووقتی جریانو برای بابا مرتضی گفتم ،اونم اولش شوکه شد ولی بعد گفت توکل برخدا! بعداز اذان وادای نماز مغرب وعشا، وخوندن دعاوکل...
3 آبان 1391

یه خاطره : یه نی نیه لجباز وشیطون!

 دوروز پیش یعنی 22 مرداد برای آزمایش غربالگری وسونوی "ان تی" وقت داشتم، حدود ساعت هشت ونیم صبح، آزمایشگاه نیلو...شب قبلش هم که شب بیست وسوم ماه مبارک وشب احیائ بود. تا حدود دو ونیم صبح با بابا مرتضی بیشتر احیا نگرفتیم ، صبح هم بعد از ادای نماز صبح وصرف صبحانه آژانس گرفتیم وراهی آزمایشگاه شدیم.بعد از نمونه گیری هم طبق آدرسی که آزمایشگاه داده بود ، راهی چهار راه جهان کودک وآزمایشگاه "پارمیس" شدیم.حدود ساعت نه وخورده ای بود که رسیدیم وبرای ساعت یازده وربع بهمون وقت دادن ...درضمن گفتن برای اینکه نی نی حرکت کنه ، یک ساعت قبل باید آبمیوه شیرین بخوری!   بعد از کلی چرت زدن وانجام توصیه هایی که بهم شده بود ، بالاخره نوبتم شد که برم داخل...
2 آبان 1391

یه اعتراف وصدتا معذرت : بنده ی ناشکر

خدایامنو ببخش! راحت بگم: خدایااااااااااا معذرت میخوام!منننننننن بنده ی ناشکری هستم! این همه هر روز وهرشب کلامت رو میخونم ومی شنوم، ولی همه اش بی فایده بوده تا الان!می دونی چرا؟!   آره ...تومیدونی چرا!خوب هم میدونی چرا!اصلا تو همه چیزو میدونی...ولی انقدر بزرگواری که به روی نمیاری! ولی خودم ،با صدای بلند فریاد میزنم ومیگم تا خودم بهتر بدونم وبیشتر خجالت بکشم: بنده ی نا شکری هستم این بار(البته همیشه ولی این بار بیشتر) ،برام دنیایی آرامش وتندرستی قرار دادی...کلی صبرونعمت قرار دادی...ومیشه گفت تا اینجا یه بارداریه خوب وراحت رو قرار دادی...همسری که همه جوره درخدمت ومن ونی نی ملوسه...اما من فقط به زبان شاکرتو بودم وبس! میدونی از کجا ...
1 آبان 1391

نعمتی به نام دوستان خوب

  امروز، 18 مرداد ماه، مصادف با 19 رمضانه! دیشب شب قدر بود ومن خداوند رو کلی بخاطر نعمت های کوچیک وبزرگش شکر گفتم!   دو روز پیش ، یعنی 16 مرداد ماه ،حوالی ساعت 8شب بود که استاده گلم خانوم قائمی منت سربنده گذاشتن وتشریف آوردن منزل ما!باورش برام خیلی سخت بود ...البته تو مهربونی وبزرگواری استادم کوچکترین تردیدی نداشتم و درواقع نسبت به خودم تردید داشتم...نسبت به لیاقت خودم...باورم نمیشد خانوم قائمی تنها وتنها بخاطر دیدنه من ونی نیه تو دلم اومده باشه خونه ی ما! نی نی ملوسم...آره!خانوم قائمی عزیزم با اون چهره دلنشین وشیرینش اومد به دیدنه ما! کنارم نشست واز حاله خودم وتو پرسید...منم گفتم که خوبیم ومن فقط یکم نگرانه عملی هستم ک...
1 آبان 1391

یه خاطره: یه قلبه کوچولو

امروز اول 1مرداد ماه نودویک وبه عبارتی 2رمضان، ماه مهمانیه خداست! خداوند امروز صبح حوالی ساعت یازده بود که یه نقطه ی کوچولوی تپنده رو مهمون چشمهای من وبابا مرتضی ویه نور روشن وفروزنده بنام عشق رو مهمون قلبهامون کرد!نوری که تلالو اون به چشمهامون روشنی وبه روحمون قدرت بخشید! خدایا به حق این روز های عزیز ومبارک... این قلب کوچولو رو تا سالهای سال ، پاینده وتپنده بدار! صاحب این قلب رو انسانی خوش سیرت وخوش صورت...خوش عاقبت وخوش روزی...خوش اقبال وخوش گفتار قرار بده!ومن وهمسرم رو مادر وپدر لایقی قرار بده! مسافر کوچولوی دله مامان: تازه یه چیزه دیگه!!!دکتر داشت به بابا مرتضی می گفت تو موارد نادر بعضی بچه ها تو این سن یعنی حدود نه هفته حرکت می...
1 آبان 1391

سکوووووووووت

مسافرکوچولوی من   دستم به قلم نمیره...تاروزی که قلب کوچولوی تپنده ت رو روی صفحه ی مانیتور ببینم واز شوق دیدنش بارون اشک لبهای تشنه وبی رنگم رو سرخ وتر کنه! پس به امید اون روز ....فعلا سکوت رو انتخاب میکنم! 6خرداد نودویک ساعت 12 وبیست دقیقه ظهر ...
1 آبان 1391

یه خاطره : جواب آزمایش

شنبه 27 خرداد ماه 91 بود که مامان جون (یعنی مامان خودم) اومد خونمون وبابا مرتضی ازش خواهش کرد که این بار اون برای گرفتن جواب آزمایش به آزمایشگاه بره!   به قول بابا مرتضی ، میگفت من دو بار رفتم جواب آزمایش بارداری رو گرفتم وچندان خوش یمن نبود...این بار شما برید...شاید این بار برای ما دست شما خوش یمن باشه واین مسافر کوچولو مهمون دنیامون بشه! ......ومامان جون پس از گرفتن جواب مثبت ،قبل ازینکه برسه خونه، زنگ زد ومژده ی اومدنت رو داد!   *عزیزم ...نه من، نه بابا یی ونه حتی مامانی شاید اعتقادی به این حرفها نداشته باشیم ولی این ها همه بهونه ای بود که مارو به اومدنت امیدوارتر میکرد! امیدواری که به هرطریقی دوست داشتیم ب...
1 آبان 1391

نوید سه باره ی آمدن یک فرشته

امروز 29 خرداد ماه سال یک هزار وسیصد ونود و یک ،و مصادف با 27 رجب المرجبه !سالروزه میلاده اورنده بهترین و کاملترین مکتب آسمانی یعنی دین مبین اسلام!   در این روزه بزرگ وخجسته ،تصمیم دارم تا نوشتن برخی خاطرات ودرد دل ها و... در این سال آغاز کنم؛ پس به یاری حق تعالی وپیام آور صلح ودوستی محمد مصطفی (ص) آغاز میکنم : صبح روز 23 خردادماه بود که وقتی با حالت ناخوش ونامطبوع تهوع از خواب بیدار شدم تا خودم رو آماده رفتن به کلاس کنم ، حسی در من ایجاد شد که با عث شد این فکر در من قوت بگیره که شاید مسافری پاک برای سومین بار داره در من شکل میگیره! بنا بر این فکر خوشایند بود که هنگام ظهر ،موقع برگشتن از کلاس ، درحالی که میخواستم از خیابون وچهار...
1 آبان 1391