سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

فصل جدید زندگی من

تصمیم داشتم پیش از این، یعنی حدود دو هفته پیش ۱۷ مهرماه ، دوباره دست به قلم ببرم واز فصل جدیدی که از حدوده پنج ماهه پیش توی زندگیم آغاز شده، بنویسم. اما خوب نمیدونم قسمت نبود یا فرصت...راستش حالم چندان مساعد نبود ودلم میخواست روزی نوشته هام رو توی وبلاگ قرار بدم که هم روزش برام بزرگ باشه وهم شرایط روحیم مساعد وخوب!   خدارو شکر بالاخره هم شرایط روحیم خوب شد وهم توی ایام بسیار خوبی قرار داریم ...یعنی روزهای خوب ماهه ذیحجه! پس آغاز میکنم با نام خدا : امروز 17 مهرماهه از ساله نودویکه....ومن تا این لحظه چند تا واقعه از نظرخودم مهم رو پشت سر گذاشتم وحالا خوشحالم! اول اینکه درست بیست هفته و5 روز میگذره از روزی که خداو...
1 آبان 1391

شرحی بر احوالات نی نی ملوس

 دختر قشنگم   قصدم از نوشتن این پست فقط شرحی بر احوالات این روزهای تو فرشته ی کوچولوئه! عزیزم این روزا دیگه کاملا حرکاتت رو احساس میکنم...شما بیشتروشاید همش شبها بیداری وحرکت میکنی...روزها فقط بعد از خوردن غذا ویا شنیدن بعضی از موسیقی هاوآهنگ ها،مثلا من عاشق ترانه "نگوبدرود" خانوم گوگوش شدم وهروقت اونو میشنوم به شدت احساساتی میشم...جالبه !خیلی هم برام جالبه!مثلا ده دقیقه ای میشه که دارم متوالیا چند تا ترانه مختلف رو گوش میدم اما تو همچنان اروم وبیحرکتی اما به محض شروع این ترانه تو هم مثل من گویا غرق احساس میشی وشروع میکنی به حرکت! یه وقتا خوابی...اما همینکه بابا میاد خونه وصداش رو میشنوی، شروع میکنی به حرکت! راستی فکر کنم...
23 مهر 1391

قراره ملاقات...اونم از نوع 3D

 راستی یادم رفت بگم پنج شنبه که رفتم پیش خانوم دکتر مهربون، ایشون برامون یه قرار ملاقات دونفره...اونم این بار از نوع سه بعدی ترتیب دادن! برای روز اول مهرماه۹۱ !روزی که مدرسه ها به روی بچه ها باز میشه ، دریچه چشمای منم به روی ماهه تو نی نیه نازم قراره باز بشه وبفهمم که تو پرنسس ناز منی یا شازده کوچولوی نازم!   تازه انگشتاتو ببینم...دستا وپاهای ظریفت...قد وبالای کوچولوت! عزیزم من دارم برای اون روز لحظه شماری میکنم...تو در چه حالی؟   ۲۲شهریور۹۱ ساعت ۱۶ و۱۰ دقیقه عصر
3 مهر 1391

سهم آدما از دنیا

سه چهار روز پیش در حالی که داشتم از خوردن یک سیب خوش عطر وشیرین مثل قند گلاب لذت می بردم وهمزمان نیم نگاهی هم به برگ های پخش وپلای روزنامه همشهری خصوصا قسمت آگهی وخرید آپارتمانش که جلوم پهن بود ،می انداختم. بطور خیلی اتفاقی شاهد برنامه ای از تلویزیون  شدم که در اون سخن از بچه هایی بود که متعلق بودند به یکی از محروم ترین ودورافتاده ترین و راحت تر بگم پست ترین شهرستان های ایران!بچه هایی که از صبح که از خواب بیدار میشن تا شب که به خواب میرن، صبحانه ، ناهار ، شام ، دسر ،پیش غذا ، نوشیدنی ، میوه ، سبزی ، تنقلات ومیان وعده و....شون رو چیزی بهتر وبالاتر از سیب زمینی تشکیل نمی ده!بچه هایی که نه تنها شهرستانشون پ ارک وسینما واستخر نداره...ک...
3 مرداد 1391

پیشکش به امام عصر...

اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَ...
17 تير 1391

آرزوهای رنگین

یادش به خیر....! 9سال پیش یه همچین روزها وشبهایی بود که استرس واضطراب تو وجودم دیگه به اخرین حد خودش رسیده بود ویه جورایی شده بودم آتشفشان استرس وخودآزاری!!! خواب وخوراکم مختل شده بود وآسایشم سلب! چه شبهایی که تاصبح نخوابیدم وچه روزهایی که تا شب خودمو تو اتاق وکتابخونه حبس کردم وفقط درس خوندم ودرس!!!انگار هیچ چی تو دنیا وجود نداشت که منو خوشحال کنه....جز قبولی تو دانشگاه!اصلا این دانشگاه شده بود اکسیر حیات !اگه بهش نمی رسیدم شک نداشتم که تو اون روزا شاید می مردم!!! فکر میکنم این داستانه خیلی از ماها باشه تو روزها وسالهایی که همه مون خوب به یادشون میاریم! البته فکر می کنم تنها به آرزوی رسیدن به دانشگاه محدود نمیشه....یه جورایی در مورد خیل...
8 تير 1391

کودکی

یه وقتا که دلم از دنیا وبازی های روزگار میگیره...یه وقتا که دلم برای یه خنده از ته دل تنگ میشه...یه وقتا که کوهی از غصه روی قلبم سنگینی میکنه...یه وقتا که احساس میکنم خدا هم تنهام گذاشته...یه وقتا که دیگه گریه هم مرهم دردها وغصه هام نیست...دلم می خواد برگردم به دوران شیرین وخوش کودکیم!دورانی که با یه پفک انگار دنیا ماله من میشد و با یه بوسه ی مادر تمام آرامش دنیا از روی لبهای مادر به درونم منتقل می شد!و با یه اخم کوچولو دنیا روی سرم خراب می شد!!! واااااای که چه دوران خوشی بود...حیف که اون موقع ارزشش رو نمی دونستم وهمیشه آرزو میکردم کاش زودتر بزرگ بشم.....غافل ازینکه تنها آرزویی که آرزو میکنم کاش هرگز بهش نمیرسیدم همینه!!!! ٢٧خرداد91 ...
27 خرداد 1391

می نویسم...

" مینویسم به امید روزی که مژده امدنت را فریاد زنم ...! " این جمله امیدبخش وقشنگ رو بالای عنوان وبلاگ یه مامانی خوندم که روزی مثل من بود وحالا سه سالی میشه که مژده امدن فرشته نازش رو فریاد زده!چقدرزیباست دیدن رسیدن عاشق به معشوق.....!منم میخوام بنویسم....چراکه گاهی گفتن کافی نیست...وباید نوشت! نوشت تاروزی که فریاد زد!مینویسم...فرشته قشنگم...فقط وفقط به عشق امدنه تو! ٢١خرداد٩١   ...
21 خرداد 1391