سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

نخستین یلدا مبارک...

نبودنت...آمدنت...و به بار نشستنت! یلدای غم...یلدای انتظار...و اینک یلدای خوشبختی! خدای عالمتاب! ازینکه فرشته ای پاک عطایم کردی وثانیه ثانیه بر شبهای خوشبختیم افزودی تا به یلدای خوشبختی برسم، تا اخرین یلدای عمرم از تو ممنونم! انارکوچولوی مامان، یلدا مبارک! بدون که تا قبل از اومدنت هرشبم یلدای غم بود وانتظار...اما حالا یلدایم یلدایی تره و من تا ابد خوشبخت! ٣٠آذر٩٢ ...
30 آذر 1392

یه حس خوب

خدایا از تو ممنونم که به من ودخترم توفیق دادی تا نیم دهه (11 تا 15 ماه صفر) در مراسم عزای حسینت به سوگ بنشینیم! از تو ممنونم که کمکم کردی تا دخترم رو برای اولین بار توی آخرین ماه از دوران نوزادیش، قبل ازینکه یک ساله بشه...در آستانه تولد یکسالگیش با حسین(ع) واهل بیتش آشنا کنم و این قطعآ بهترین هدیه برای او خواهد بود! ازتو ممنونم که کمکم کردی تا علی رقم سرمای هوا ودوری راه از تصمیمم منصرف نشم وبه عشق حسینت وخاندانش ، عشق او رو با وجود دخترم آمیخته کنم!  دخترم........... پنج شبی رو که باهم تو مراسم عزای امام حسین(ع) گذروندیم، جزء آرزوهایی بود که تا قبل از دنیا اومدنت همیشه در سر داشتم! واییییی...
28 آذر 1392

سوفیا با هشت دندان الماس نشان

دخترم یکی دو روزی بود که به علت مشغله زیاد فرصت نکردم بهت قطره بدم تا اینکه عصر روز بیست وپنجم آذر ماه بود که داشتم بهت قطره میدادم که متوجه بی قراری های چند روزه اخیرت شدم...بله دو تا دندون الماس نشان دیگه اونم قسمت پایین لثه ات جوونه زده بودن! مبارک باشه عزیزم...انشالا که باهاشون غذاهای خوشمزه ومقوی بجوی! ٢٧آذر٩٢
27 آذر 1392

اولین مهمونی خونه اولین دوست

عصر بیست وسومین روز از اردیبهشت ماه بود که من ودختری به یه مهمونی قشنگ رفتیم...مهمونی یه دوست خوب! فرنوش عزیزم...دوستی که از مدتها قبل از طریق نی نی سایت باهاش آشنا شده بودم...اونم مثل من مامانه دوتا فرشته آسمونی بود...وجالب اینکه توی سومین بارداری با فاصله 18 روز عقب تر از من اون هم باردار شده بود ...توی روزهای سخت بارداری مشابهمون، هردو استراحت مطلق بودیم وهردو کلی سختی کشیدیم...وخدا رو شکر اینبار خدا به دوتامون نظر لطفش رو کرد ویکی یه دونه فرشته عجول ومامانی بهمون هدیه کرد! فرشته آنوشا وفرشته سوفیا: فرشته سوفیای ما که 12 دی ماه به دنیا اومد و37 روز بعدش فرشته آنوشا پا به زمین گذاشت وشد اولین دوست سوفیا! به امید روزی که دوتایی...
26 آذر 1392

دعوت وسه سال انتظار

فرشته کوچولوی من   از روزهایی که منوبابا مرتضی تصمیم گرفتیم یه فرشته مثل تورو به خونه عشقمون دعوت کنیم ،تقریبا سه سال میگذره...سه سال پر از استرس وافکار مختلف...به شکست هام فکر نمیکنم اما احساس میکنم بجای ۷ ماه تا الان ۳ ساله که باردارم...سه ساله که ویاردارم وسنگینم...سه ساله که منتظرم...اما...خدا بخواد دیگه راهی نمونده وداریم بهت میرسیم! برای مامان وبابا دعا کن... ۱۲آذر/عصر خونه مامان جون
21 آذر 1392

یازده ماهگیت مبارک!

  چشمهام رو روی هم میگذارم و باز میکنم... این بار چشمهام رو محکمتر روی هم میگذارم وفشار میدم ودوباره باز میکنم... نه خواب نیستم ! ولی باز هم بعد از گذشت یازده ماه نمیتونم باور کنم این همه خوشبختی رو! این همه خوشبختی رو که من 11 ماهه تمامه که مادر شدم... چکاوک خوش اواز من، از اینکه با اون دستهای کوچولوت دنیا دنیا خوشبختی رو بهم هدیه کردی وقدم به زندگیم گذاشتی، ازت تا ابد ممنونم! یازده ماهگیت مبارک! ١٢آذر٩٢ ساعت١٧و١٠ ...
12 آذر 1392

یک شاهکار تاریخی

دختر وروجک من دیشب که میخواستم از دکمه Mute کنترل تلویزیون استفاده کنم در کمال تعجب وناباوری متوجه شدم که دکمه کار نمیکنه ! بله!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دکمه توسط شما بلعیده شده بود! دلم میخواست کنترل رو بزنم توی سره خودم! دخترم....آخه مگه من به شما "اووووووممممممه" نمیدم که میری دکمه کنترل رو میل میکنی وشاهکاری این چنینی با طعم دکمه Mute کنترل رو از خودت به جای میگذاری! ١٢آذر٩٢ ...
12 آذر 1392

متکی به نفس بودن تا چه حد؟؟؟؟

خانوم خانوما، سوفیا بلا: این روزا اونقدر دلت میخواد خودت کارهات رو بکنی که اگر یه موقع که حواست نباشه ومثلا برای لحظاتی متوجه تصاویر تلویزیون بشی ومن یواشی لقمه غذا بگذارم دهانت، فوری اون رو تف میکنی بیرون وبعد دوباره خودت با دستای کوچولوت با کلی زحمت برمیداری ومیخوریش! موندم توی این متکی به نفس بودنت ...اونم از همین اخرای ده ماهگی!!! ١١آذر٩٢ ...
11 آذر 1392

شرحی دوباره بر این روزهای سوفیا

دخترنازدونه من   این روزا حسابی بلا شدی...کل کارای جدید یاد گرفتی... وقتی کلاه سرت میکنم تا ببرمت بیرون خودت میگی :ددد! دالی بازی یاد گرفتی ومیگی داااااااااااااااااااااای! خودت با دستای خودت قطعات کوچیک نون رو میخوری...خصوصا نون سنگک بربری که عاشقشونی!تازه مغز تخمه آفتابگردون هم میخوری....عاشق تخمه هستی!تخمه خوردنت واقعا بامزه است!دونه کوچیک تخمه رو با هزار زحمت برمیداری، میذاری کف دستت وکف دستت رو یهویی میچسبونی به دهنت تا تخمه بره توی دهنه کوچولوت! دایی محمد رو کاملا میشناسی وصداش میکنی! لباسها ومتعلقاتت رو کاملا میشناسی واگر کسی برداره معترض میشی!  ٩آذر٩٢ ...
9 آذر 1392

اولین روزی که سوفیا خودش غذا خورد!

دخملی قشنگم سوم آذرماه بود که با بابا تورو برای ویزیت ماهانه بردیم پیش آقای دکتر طالبیان وایشون دستور دادن که دیگه دخملی داره وارد دوسالگی میشه وماه یازدهم هم خیلی از ویژگی هاش مثل سال دوم زندگیه!برای همینم مادیگه باید شماره تو سال دوم زندگی حساب کنیم وکم کم امادت کنیم... مثلا شیر خشک ممنوع!فقط شیر پاستوریزه! غذا دهان شما گذاشتن ممنوع وفقط خودت! غذای میکس ممنوع! ممنوعیت های غذایی آزاد! و... میگفت نگران گرسنگیت نباشم...بهت اجازه بدم روی پای خودت بایستی وخودت برای سیر شدنه خودت تلاش کنی!حتی اگر شده چند روزی هم خودم بهت غذا ندم تا بالاخره تسلیم بشی وخودت با دستات غذا بخوری! راستش اولش خیلیییییییییی غصه دار شدم...اخه شما از دست م...
9 آذر 1392