سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

ماهه سیزده ماهه من!

دختر ملوسم : یک ماهه که یکساله شدی وبه عبارتی سیزده ماهه شدی! ملوسک، سیزده ماهگیت مبارک! پی نوشت: بازم مثل همیشه دست پر!بقول قدیمی ها از هرانگشت این دخمل سیزده ماهه ما یه هنر میریزه! هنوز راه نمیری، ولی روی پاهات میتونی بدون کمک بایستی وحتی بدون تکیه گاه از جات بلند شی وروی پاهات بایستی!دیگه غذارو کاملا سفت ولی بصورت شفته میخوری !تازه بلدی تخمه آفتابگردون رو هم مثل بزرگتر ها توی دستت بگیری ومغزش کنی!بلدی دیگران رو ناز کنی وحتی غذا دهنشون بگذاری!خیلی وقتا دهن مریم عروسکت هم غذا خصوصا گندمک میگذاری!   یه وقتا خودت رو هم ناز میکنی!خدارو شکر خجالتی نیستی وزیاد اهل غریبی کردن نیستی!هنوز هم عاشق دالی بازی هستی! گل یا پوچ...
12 بهمن 1392

به سلامتی خودم

امروز به عشقِ خودم از خواب بیدار شدم | به عشقِ خودم ورزش کردم | با نهایتِ عشق خودم برای خودم چای ریختم | خودم با خودم چای نوشیدم | به عشقِ خودم نشستم سرِ کار | به عشقِ خودم ساعت‌ها کار کردم و نوشتم | به عشقِ خودم خرید رفتم | به عشقِ خودم برای خودم لباس خریدم و ... آدم باید در درجه‌ی اول به عشقِ خودش زندگی کند | اصلاً باید هر روز صبح روی درِ یخچال خودش برای خودش یادداشت بنویسد | خودش به خودش بگوید:"عزیزم بیدار شدی صبحانه بخور | فلان غذا برایت ضرر دارد نخور | فلان کارت را حتمن انجام بده | راسِ فلان ساعت قرصت را بخور | بخاطرِ فلان اتفاق حرص و جوش نخور و ...". ما وقتی تنهاییم فکر می‌کنیم هیچ‌کس نیست | اما همیشه وقتِ تنهای...
6 بهمن 1392

خوش اومدی .....

یک ساعت پیش بود که خاله زنگ زد وگفت سوفیا با یه چهره جدید داره میاد خونه...هم رفته حموم وهم سلمونی...............ومن چقدرررررررررر شادم!   خوش اومدی نازملی.....! ٥بهمن92 ساعت19و33دقیقه
5 بهمن 1392

اولین شبه بی تو

ستاره آسمونی : امشب بدترین شب زندگییم بعد از به دنیا اومدنه توئه!بدترییییییییییییین! یلداترین شب عمرم!دیگه دلم نمیخواد تجربه اش کنم!هرگززززززززززز! بعد از به دنیا اومدن وقدم گذاشتنت به خونه، اولین شبیه که دارم از تو دور بودن رو تجربه میکنم...اونم با دونه دونه سلولهای تنم! امروز تولد ناریکا بود وبخاطر اینکه خونه عمه کوچیکه ومهمون هم زیاد دعوت کرده بود، تصمیم گرفتیم بخاطر خودت وراحتیت شما رو نبریم واز مامانی خواهش کردیم تا بیاد وشما رو ببره خونشون وشب بیارنت. اما ساعت دوازده شب بود که خاله تماس گرفت وگفت سوفیا راحت ومثل فرشته ها خوابیده ومامانی هم خسته است وفردا شب سوفیا رو میاریم! وای که چقدرررررررررررر دلم گرفت! خدایا غلط کردم! دیگ...
5 بهمن 1392

گندمکی با طعم عشق

مرغ عشق کوچولوی مامان: از دیروز اول بهمن ماه، یاد گرفتی که دهن مامان وعروسکت مریم غذا بذاری...اول بهت یاد دادم دهن عروسک نه چندان مورد علاقه ت مریم که همیشه هم دهانش باز و درحاله خندیدنه شیرین گندمک بگذاری وبعد خودم دهنم رو باز کردم وفهمیدی که باید دهن مامان هم غذا بگذاری!فهمیدی که باید از داشته هات ببخشی! یه وقتا مرتب بهت میگم به مامان "نم نم" بده وتو اول میگذاری دهن خودت، نصفش رو میخوری وبعد انگار که دلت بسوزه برام باقیش رو میگذاری دهن من!واااااااااااااای که چقدر خوشمزه بود اولین لقمه ای که تو به دهان من گذاشتی...گندمکی با طعم فراموش نشدنی عشق!هرگز فراموش نمیکنم طعم اون گندمک عشق رو! باورم نمیشد دخترکوچولوی من که یه روزی از زور کوچولوی...
2 بهمن 1392

شبانه های قشنگ یک سالگی

نازپری مامان:   یکی از قشنگترین وبهترین ساعت های با هم بودنمون توی این روزهای حوالی یک سالگی ، لحظات انتهایی شب وموقعیه که خواب داره کم کم مهمون چشمات میشه!هر شب حوالی ساعت دوازده که میشه یه شیشه بزرگ شیرحلیم معجون نااااااااااااااااب زمستونی برات درست میکنم . چراغ ها رو خاموش میکنم وشب خواب ال ای دی چهار رنگتو روشن میکنم.بالشتو روی تخت خودمون میگذارم وسرت رو به روی بالش! موزیک پلیر موبایلم رو هم روشن میکنم ونوای روح بخش وملایم موسیقی سنتی خصوصا آوای دل انگیز بنان رو چاشنی لحظات عاشقانه مون میکنم! واااااااااااای که عجب جادویی میکنه صدای بنان وناز چشمات! همزمان سرشیشه رو هم توی دهان جوجه ایت میگذارم ودر همون حال موهای ا...
25 دی 1392

اولین گیس ریزون!

گیسو طلای مامان: امروز بیست وسوم دی ماه ، وقتی شما به همرا بابا رفته بودی حموم برای اولین باربعد از به دنیا اومدنت کمند گیسوهای ابریشمیتو از پشت سرکه تقریبا تا سرشونه هات رسیده بود  چیدم!!!!!! انقدر دستام میلرزید وتکون میخوردی که خیلی ناصاف شد ولی با این حال تاثیر خیلی زیادی روی چهره ونمک صورتت گذاشت! از حموم که میومدی همیشه تا یکی دو ساعتی موهات مرتب وخوب بود ولی همینکه کاملا خشک میشد ، فر میخورد ودور گوش هات میپیچید وخصوصا در اثر سرکردن کلاه زبر وکرک میشد برای همینم دلو زدم به دریا وموهاتو چیدم! نمیدونم چرا دلم سوخت وقتی چیدمشون...موهایی که کلی ازشون خاطره داشتم...برای همینم دلم نیومد بندازمشون دور! خشکشون کردم وبه یادگار لای دستما...
23 دی 1392

استرس مهمونی

قناری قشنگم   فردا قراره یه عالمه مهمون بیاد خونمون....اونم فقط وفقط بخاطر تو!بخاطر تولدت با هشت روز تاخیر البته...هنوز سرماخوردگیت کامل خوب نشده وکماکان سرفه میکنی! یه کوچولو خونه رو به عشقت تزئین کردم .قراره برای شام مهمونارو ببریم رستوران وبرای همینم کاره خاصی ندارم ...فقط کیک ومیوه وچای قراره توی خونه سرو بشه...ولی نمیدنم چرا اینقدررررر استرس دارم!شاید به این خاطره که بعد از دوسال داره این همه مهمون میاد خونمون! امیدوارم فردا شب خوبی رو  پشت سر بگذاریم....مامانی...عمه ها...عمو...شیداجون وعمه خانوم...بچه ها... ١٩دی92 ساعت19 و40دقیقه
19 دی 1392