سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

خسته ودلتنگ

دخترم چقدررررررررررررررر این روزها دلم تنگه وخسته! وچقدرررررررررررررررررررررررناشکرم که با وجود داشتنت ،خسته ودلتنگم! ٢١مرداد92 ساعت22و13دقیقه ...
21 مرداد 1392

هفت ماه وهفت روز

دختر قشنگم   امروز هفت ماه وهفت روزه شدی! روزی که تو هفت ماه وهفت روزه شدی، پس از یک دوره نسبتا طولانی هوای گرم نسبتا هوا بهتر شد!فردای عید فطر بود ویک روز تعطیل!سوپ وزرده تخم مرغ وحلیم واب سیب خوردی! دوتا گلدونی که از تمام گلدونای دنیا سهم من هستند رو تعویض کردیم با همکاری هم وهرکدوم رو تو دوتا گلدونه سفالیه خوشگل جا دادیم...بعدازظهر ودرکنار هم! اینارو نوشتم فقط برای اینکه چیزی برات نوشته باشم توی این روزه خاص!  ١٩مرداد92 ساعت23و12دقیقه
19 مرداد 1392

سوفیای شگفت انگیز

عزیزکم تو این روزهایی که میگذره یه روزها وشب هایی میاد که منو به شدت شگفت زده میکنی....شاید کمتر کسی باورش بشه وشاید تا نبینه ونشنوه باور نکنه که تو حرف میزنی....تا الان چندین کلمه رو به زبون میاری که چندتاییش هم با مفهومه... ماما... بابا... ددر... آق قا... و...............! وقتی دستات رو میگیرم روی پاهات می ایستی وهرازگاهی چند قدم هم راه میری در حالی که هنوز نمیتونی بدون تکیه گاه بشینی وحتی دندون هم درنیاوردی! نسبت به نوع موسیقی که برات میگذارم، عکس العمل نشون میدی....با موسیقی غمگین بغض میکنی ولبات آویزون میشه وبا موسیقیه شاد لبخند میزنی....البته اینم بگم کمتر اتفاق میفته بجز موسیقی کلاسیک وسنتی چیزدیگه ای برات بگذارم! دیشب...
12 مرداد 1392

هفت ماهگیت مبارک!

فرشته کوچولوی من   امروز...هفت ماه از روزی که خدای مهربون با هدیه کردنه تو به من، تاج مادری رو برسرم گذاشت میگذره...ومن هنوز هم نتونستم شکر این بزرگ نعمتش رو بجا بیارم! دلبرک کوچولو...هفت ماهگیت مبارک! عاقبت به خیر شی عزیز مادر ! ١٢مرداد92 ساعت11و30دقیقه ...
12 مرداد 1392

مادرانگی های من

دخترنازم   انشاا...روزی بیاد که تو هم درپناه حق مادر بشی ودرک کنی لذت های قشنگ مادر بودن رو!بیاد وببینم روزی که تو هم مادرشدی وداری برای ثمره ی عشقت مادرانگی میکنی! روزی بیاد وبفهمی وقتی که دکتر بهت دستور شروع غذای کمکی رو میده...چقدررررررررررررررر ذوق میکنی ودلت میخواد بهترین خوراکی هارو برای عشق کوچولوت حتی از دورترین جاهای دنیا پیدا کنی وبا عشق امیخته کنی ونوش جانش کنی! واااااااااای که چقدر لذت بخشه آشپزی توی یه قابلمه کوچولو برای یه مرغ عشق کوچولو.....دلت میخواد وجودت رو غذا کنی وبدی نی نی بخوره!چقدر اون لحظه که نینی تمام غذاش رو میخوره ودرپایان لبخندی حاکی از رضایت میزنه غرق شادی میشی وتمام خستگیهای دنیا از وجودت میره!اون خوش...
27 تير 1392

رمضان ازپارسال تا امسال...

حدود یک هفته ای میشه که ماه مبارک شروع شده ومن مرتب به یاد سال گذشته هستم ومعنویتش!دخترم تو، توی دلم بودی ومن از نیمه شعبان تا پایان رمضان به لطف خدا موفق شدم یک ختم قران رو به حضرت صاحب الزمان هدیه کنم!یادش به خیر...همش فکر میکردم به امسال که انشالا تو درکنارم باشی! خدارو هزاران بار شکر که کنارم هستی! کنارم هستی و وقتی به روی چون ماهت لبخند میزنم ،میخندی... ذوق میکنی وپاهات رو میکوبی روی زمین! جااااااااااانم عزیزممممممممممم! امسال هم خدا بخواد یک ختم قران رو شروع کردم ....به شکرانه وجوده سلامتت! دخترم ...در پناه حق سلامت وخندون باشی! ٢٧تیر92 ساعت12و59دقیقه ...
27 تير 1392

شروع غذای کمکی براساس طب سنتی

دختر نازم یک شنبه بیست وشش خرداد ماه بود که شما رو با بابایی بردیم مطب دکتر طالبیان برای چکاب ماهانه واز همون روز بود که ایشون رسما اجازه دادن که غذای کمکی رو برات شروع کنم!ایشون مشاور ومتخصص تغذیه نوزادان هم هستن وبرای شروع تغذیه کمکی جز 9مورد خاص هیچ محدودیتی نذاشتن... منم که تو این مدت کللللللللللللللللللیییییییییی تحقیقات گسترده خصوصا توی طب سنتی ودستورات اسلامی وکتب ابن سینا ورازی کردم که شما رو با چی تغذیه کنم ، با ذوق وشوق فراوون والبته خیال آسوده که ناشی میشه از اعتقادم به طب سنتی_اسلامی مشغول دسته بندی کردن تحقیقات ونوشته هام شدم که تغذیه صحیح شمارو شروع کنم...دلم نمیخواد الکی تپل بشی واگرم تپل بشی دلم میخواد ناشی از تغذیه صحیح ...
6 تير 1392

آرامش عجیب سوفیا

دخترصبورم   مینویسم صبور...چون به واقع صبور وآرومی!خدارو هزاران بار شکر بخاطر آرامشی که در وجودت نهاد!این روزها ، گاه دقیقه ها وساعت ها میشه که در آرامش در حالی که دراز کشیدی به لوستر یا کاغذ دیواری یا حتی سقف ساده سفید رنگ نگاه میکنی ودر کمال آرامش با خودت حرف میزنی...میخندی وکلی صداهای نامفهم وشاد تولید میکنی!فکرشو بکن...چقدر خوبه که میتونی خودت رو اداره کنی! صبح ها که از خواب بیدار میشی با اولین نگاهی که بهت میکنم، لبخند میزنی و واااااااای که چه لذتی داره دیدن لبخنده تو! عمو رضا که عاشق این متانتت شده وهمش آرزو میکنه دختر خودش هم که تو راهه مثل توباشه!مامانی که همش هرجا میشینه ازین نجابت وصبوریت میگه! تو این مدت تقریبا شش م...
6 تير 1392

بعداز ظهر های بلند تابستان

همسفر کوچولوی من توی این روزهای بلند وگرم تابستون ،بعضی روزها که حوصله مون از تو خونه موندن سر میره، هوا که یکم خنک میشه واز شدت سوزش آفتاب کم میشه ، من شمارو آماده میکنم ودوتایی میشیم همسفر! شما میشی سوار بر کالسکه ومن میشم راننده...میزنیم به دل محله های اطراف وجاهایی که دستا وپاهای من قدرتش رو داشته باشه که تا اونجاها برونم! عاشق این سفر های کوچولوی دورن محله ایه دونفرمون هستم......عااااااااااااااشق! تا همین یکی دوساله پیش جزو رویاهام بود...روندن کالسکه ای که تو مسافرش باشی! واااااااااااای که چه کیفی میده وقتی هراز گاهی تورو که توی کالسکه خوابیدی نگاه میکنم ، تو یه ابرو بالا میندازی ویه لبخند شیرین تحویلم میدی!خیلی وقتام معنادار نگاهم می...
30 خرداد 1392