سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

اولین شبه سرماخوردگی ...ویاشایدحساسیت

مادرها اگـر منطق داشتند مادر نمیشدند ، نمیشـود با منطق اینقدر عاشق بود .. ♥     دخترم : از دوشنبه شب تا حالا سرماخوردی ومن داغونم...گویا از من گرفتی! واین منو بیشتر داغون میکنه! هرچی بهت شیر میدم بخاطر سرفه های وحشتناکت، معده ت تحریک میشه وهمه رو بالا میاری...حاضرم چندین سال از عمرم رو بدم ولی دیگه نشنوم که اینطوری سرفه میکنی...جدا که مادر بودن چقدررررررررر سخته!چشمات بی حال وسرخه وسینه ت خس خس میکنه...بی حالی وکمتر میخندی...و من داغونم! خدا منو ببخشه که یه وقتا از روی نادونی با مادرم اگر بلند صحبت کردم وناخواسته باعث رنجشش شدم... خدایا دخترم رو برمن ببخش وسلامتیش رو هرچه زودتر بهش برگردون...میگن تو ا...
14 ارديبهشت 1392

پایان چهارماهگی

دخترملوسم چهار ماهه پیش توی یه همچین روزی بود که به دنیا اومدی وتاج مادری رو بر سر من گذاشتی...ازت ممنونم، هم از تو وهم از خدای مهربون که به من لطف کرد ووظیفه مراقبت از تورو بر دوش من گذاشت! اینم یه عکس خوشگل از تو ، تو لباس عروسکت... عکسی در آستانه پایان چهار ماهگیت... ١٢اردیبهشت٩٢ ساعت٢١و٤٩دقیقه ...
12 ارديبهشت 1392

روزمادر

یه وقتا یه موقعیتهایی پیش میومد که مادرم در جواب حرف واعتراضم میگفت : "تا مادر نشی، نمیفهمی...!" ومن ...هرگز نفهمیدم...تاروزی که مادر شدم! تاروزی که دخترم...تو به دنیا اومدی واین نام قشنگو به من هدیه کردی...ممنونم ازت! "روز مادر ، به همه مادرای دنیا مبارک!" ١٠اردیبهشت٩٢ ساعت٢٢و٦دقیقه ...
10 ارديبهشت 1392

دوران نقاهت

دختر ملوسم   این روزها به لطف خدا ودعاهای خیلی از کسایی که دوستت دارن، داری روز به روز بهتر میشی وفقط هنوز سرفه های خشکی که میکنی روح  من رو میخراشه وآزار میده...که انشاا...اونم بهتر خواهد شد! روز جمعه اونقدر حالت بد شده بود که صبح وقتی برای نماز بلند شدم با اشک وغصه فراوون مفاتیح رو باز کردم...اولین مطلبی که دیدم "نماز استغاثه به امام زمان" بود...معطل نکردم وباحالی نزار نماز رو بجا آوردم وبا سوز واشک فراوون از خود صاحب الزمان خواهش کردم که خودش سلامتی رو هرچه زودتر بهت هدیه کنه...  ٨اردیبهشت٩٢ ساعت٢٢و٥٠دقیقه
8 ارديبهشت 1392

یه خاطره از23 فروردین 92

دخترم   دیروز برای اولین بار به مقصد خونه مامان جون وباباجون تورو سوار مترو کردم ! تورو سپردم به دست مامان جون وباباجون که اومده بودند دنبالت!من وبابا مرتضی هم به یاد گذشته راهی کاخ گلستان شدیم وجای تو خالی کلی از فضای اسرار آمیز ونغمه های گوش نواز پرنده های باغ لذت بردیم...به یاد سال قبل که مابودیم وتو نبودی...ولی خدارو شکر! امسال نسیم خوش عطر بهاری تو حیاط کاخ گلستان یه لذت دیگه ای برام داشت...عطر گلهاش متفاوت تر بود ونغمه ی پرنده هاش گوش نوازتر!میدونی چرا؟؟؟؟اخه امسال تورو دارم...خدایا شکرت! شب هم راهی خونه عمه زری شدیم وبعد از مهمونی مامان جون وباباجون تورو آوردن خونه...به تو هم کلی خوش گذشته بود!کلی ازخنده ها وشیطنت هات فیل...
24 فروردين 1392

اولین حضور تو در یک مراسم مذهبی

دختر باایمانم(البته انشاا...)   دیروز 20 فروردین مصادف با 28 جمادی الاول ، برای اولین بار تو رو به مراسم مذهبی در ارتباط با حضرت فاطمه زهرا(س) بردم...منزل خانوم نوری ...خدمت استاد خوبم خانوم قائمی...که برای داشتن تو وبه تو رسیدن من ، کلی بهم کمک کردن! احساس خیلی خوبی داشتم ازینکه تو، هدیه با شکوه خداوندی رو دارم به جایی میبرم که خوده خداوند هم اونجارو دوست داره!ازاینکه این هدیه الهی...سوفیای گلم رو که از ائمه اطهار وخصوصا فاطمه زهرا(س) دارم ،دارم به مجلس خودشون میبرم !فقط خوده خدا میدونه که چقدرررررررررررر شکرشو کردم وبرای دیگران دعا! توی مسیر مرتب از حضرت فاطمه زهرا(س) خواهش کردم که تو رو برام حفظ کنه...کمک کنه تا تورو اونطوری ...
21 فروردين 1392

سه ماهگیت مبارک!

دخترم بازهم رسیدیم به شماره دوازده از روزهای ماه وتو یک ماهه دیگه بزرگ شدی!     دخترگلم توی این عکس میخواد بره عیددیدنی! راستی خواستم چند تا مطلب رو برای اینکه یادم بمونه اینجا ثبت کنم...شاید یه روزی برای خودم یا سوفیا جالب باشه...   *دخترم اولین باری که من وتو دوتایی با هم رفتیم بیرون ...11فروردین بود!رفتیم خونه ازاده اینا برای عید دیدنی، اونم با کالسکه! *اولین باری هم که با من وبابا مرتضی برای گشتن وخرید رفتیم بیرون 25 اسفند بود...اونم کجا؟! بازارچه شاپور که عاشقشم! مخصوصا روزهای اسفند که پر میشه از گل های سینره وماهی قرمز وسبزه! بازم یادم بیاد از اولین ها برات بشتر مینویسم! 12فروردین92 ...
12 فروردين 1392

دلم برای خدا تنگه...

خیلی وقتا تلاش برای رسیدن به هدف ...از رسیدن به هدف شیرینتر ولذت بخش تره!!! سوفیا تمام عشق وهستی این روزهای منه...اما راستش با تمام سختی هایی که تو دوران بارداری داشتم ُ گاهی دلم برای معنویت اون روزها تنگ میشه....برای خدای اون روزهام! خدایا آغوشت رو برام دوباره باز کن...من جز تو پ ناهی ندارم! 10فروردین92 ساعت17و16دقیقه ...
10 فروردين 1392

دلم از دنیا گرفته....

امشب دلم به اندازه تموم دنیااااااااااااااااااااااااا گرفته...از دنیا وادم هاش!!!! بارداری وسختی هاش گذشت ولی نیش وکنایه بعضی آدم ها تمومی نداره!واقعا نمیدونم من تقاص چی رو باید پس بدم!!!چرا بعضی ها دلشون میخواد انتقام ناکامی هاشون از روزگار رو از ادم ها بگیرن!!!! یعنی نمی فهمن که مشکل من در سقط هام وبعد بارداری سختم به خواست ومصلحت تو بوده ونه خودم!!!! خدایا من خودم هرگز به یاد ندارم که انسانی رو بخاطر نقص در سلامتش مورد تمسخر وکنایه قرار داده باشم ولی واقعا نمی فهمم چرا بعضی از بنده هات تمسخر دیگر بنده هات براشون حکم تفریح ولذت رو داره...مرهمیه برای عقده های فرو خوردشون! واقعا جوابی براشون ندارم...من شکایت این بنده هات رو آوردم به...
10 فروردين 1392

اولین آوای خوشحالی تو

دخترک باهوشم   حدودا بیست وچهارمین روز از اسفند ماه بود که برای اولین بار ودر کمال تعجب شروع کردی به خندیدن با صدا،ذوق کردن ودراوردن صداهای عجیب وغریب ناشی از خوشحالی! نمیدونی من وبابایی چقدر ذوق کردیم وتعجب ازینکه تو دختردو ماه ونیمه در حالی که هفت ماهه هم به دنیا اومدی چقدر باهوشی وجلوتر از سنت! این روزهااین آواها وبلند خندیدن هات ...ذوق کردن هات خصوصا وقتی که برات موسیقی میگذارم بیشتر وبلندتر میشه وتعجب همه رو برانگیخته میکنه.... خدارو شکر زحمتهام...به هدر نرفت!مخصوصا مویزهایی که سراسر بارداریم خوردم تا تو تنهام نذاری...تازه باهوش که هیچ، تیزهوش هم بشی!  ٧فروردین92 ساعت21و51دقیقه
7 فروردين 1392