سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

اووومممه!

دخمل نانازم راستش چند وقتیه که تو، وقتی گرسنه ات میشه ودلت شیر میخواد، یه وقتا با گریه ویه وقتا بی گریه میگی:" اووومممه" !اولین بار بابا مرتضی بود که بین گریه هات این کلمه ومفهومش رو کشف کرد...دقیقا یادم نیست از کی ولی مدتهاست ! ٢٨خرداد92 ساعت20و29دقیقه ...
28 خرداد 1392

اولین کتابی که برای سوفیا خریدم

دختر داناي من چهارشنبه بعداز ظهرروز بيست ودوم خردادماه بود که به همراه خاله ودايي ، براي گردش رفتيم سمت ميدان هفت حوض. اونجا يه شهرکتاب بزرگ وخوب بود که به پيشنهاد من سه تايي رفتيم توش وتا ساعتها ازش بيرون نيومديم! اخه ما خواهر وبرادر عاشق کتابيم وکلي ازبودن تو اونجا لذت ميبرديم!طبيقه همکف کتابهايي داشت مخصوص بزرگتر ها ومن با توجه به تحقيقاتم يه کتاب روانشناسي به نام کليدهاي رفتار با کودک يک ساله رو از اون قسمت خريدم... طبقه پايين مخصوص شما بود...مخصوص بچه ها! پراز اسباب بازي وکتاب هاي کمک اموزشي وداستان! اونجا هم با توجه به پيشنهادات دوست خوبمون مسيحا که کتاب هاي مريمناز رو تو وبلاگش معرفي کرده بود ومحتواي خوب وتوصيه شدش، مجموعه س...
28 خرداد 1392

یه شبه سخت

دخترنازم   سه شنبه شب، بیست ویکم خرداد ماه بود که به خونه مامان جون رفتیم.آخه اونا از مشهد اومده بودن وباید میرفتیم به دیدنشون!اون شب ، شبه سختی بود! اخه راننده آژانس مسیر رو گم کرد وتوی ترافیک ودود بیشتر از دوساعت مارو چرخوند....در اخر هم تازه مارو به مقصد نرسوند! داشت میرفت برای بنزین زدن که من در حالی که شما توی بغلم بودی ودوتا ساک گنده تو دستام چشمم به یه موسسه توریستی دیگه افتاد ودرجا پیاده شدیم وخدارو شکر با یه آژانس دیگه رسیدیم خونه مامان جون! شما دختر بسیااااااااااااااااار صبور وخانومی هستی وفقط آخراش بود که یکم بیقراری کردی...ازینکه میدیدم اینقدر خانوم وصبور هستی مرتب خدارو شکر میکردم! فکر کنم این صبوری شما در نتیجه اون د...
28 خرداد 1392

تن پوشی با تار و پود عشق

 ملوسک مامان تو روزهای نه چندان دور که شما هنوز نیومده بودی تو دل مامان، مامان تو روزهای بلند تابستون وشبهای سرد زمستون، وقتی دلش برای شما تنگ میشد ومیخواست یکم به آرامش برسه، مینشست وبرای دخمل خیالیش دست وپا شکسته لباس میدوخت وتو خیالش اونارو برتن فرشته کوچولوش میکرد وکلی لذت میبرد!میرفت توی رویا ودور میشد ازون دنیای تاریک! دیروز یکی ازون رویاها به حقیقت پیوست ومامان یکی ازون لباسارو به تن عروسک کوچولوش سوفیا خانومی کرد... واااااااااااااااای چه لذتی داره! دیدن فرشته ارزوهات تو لباسی که خودت...با دستای خودت براش دوختی، هرچند ساده وپرایراد...ولی دوخته شده با تار وپود عشق مادرانه!  ١٦خرداد92 ساعت16و53دقیقه ...
16 خرداد 1392

این دستای شیطون!

دختر شیطون وشیرینه من این عکس رو گذاشتم تا فقط بهت بگم این روزا خوشمزه ترین ولذیذ ترین خوراکی برای تو دستاته! اره عزیزم...درست فهمیدی...مکیدنه دستات بهترین تفریح ولذت این روزهای توئه! وبزرگترین دغدغه من هم دراوردن دستات از توی دهانته! اخه اونقدر دستات رو میمکی وفرو میکنی توی حلقت که یهو هرچی شیر خوردی بالا میاری!منم که یه وقتا مجبور میشم برای دقایقی تورو تنها بگذارم و به بعضی کارهام برسم از ترفندی که توی عکس میبینی استفاده میکنم! منو ببخش...یه وقتا چاره ای ندارم! ١٣خرداد92 28دقیقه بامداد ...
13 خرداد 1392

پنج ماهگیت مبارک!

دختر قشنگم امروز عصر حوالی ساعت پنج شما توی بغل من خوابیده بودی در حالی که پنجمین ماه از زندگیت رو پشت سر گذاشتی و وارد ششمین ماهه زندگیت شدی...عزیزم انشالا که صد ساله بشی! 13خرداد92 ساعت29دقیقه بامداد   ...
13 خرداد 1392

اولین میزبانی سوفیا!

عصرهشتم خرداد ماه، حوالی ساعت چهار بود که سوفیا خانوم منتظر یه مهمون کوچولو بود...مهمونی که چند وقت پیش خودش میزبان سوفیا بود! حوالی ساعت چهار زنگ خونه به صدا درومد وآنوشا کوچولو به همراه مامانه مهربونش خاله فرنوش وارد شد!از تیپ مهمونمون هرچی بگم کم گفتم...اینه که عکسش رو میذارم تا خودتون ببینید!   اون روز به من وخاله وسوفی وآنی خیلی خوش گذشت...خاله برای سوفی کوچولوی ما کلی هدیه های خوشگل خوشگل اورد ویه پتوی قرمزی خوشگلم خریده بود! ١٣خرداد92 ساعت9دقیقه بامداد ...
13 خرداد 1392

شرحی بر احوالات این روزهای سوفی کوچولوی من

سوفی کوچولوی قشنگم   توی همون روزهای سرماخوردگیت بود که وقتی شمارو بردم مطب دکتر لسانی، بخاطر رفلاکس شدیدت دکتر پیشنهاد داد که اگر تمام راه های پیشنهادیش رو رفتم شما همچنان رفلاکس وبالا آوردنت ادامه داشت برات فرنی ارد برنج درست کنم وحدود یکی دوقاشق بریزم توی شیرت...من همچنان مقاومت کردم تا اینکه بالاخره 9اردی بهشت ماه ساعت 21 وچهل وپنج دقیقه شب ،درحالی که سه ماه وبیست وهفت روزت بود  تسلیم شدم وبالاخره شما رو فرنی خورت کردم!خدارو شکر خوب جواب داد! هجدهم اردیبهشت ماه ،ساعت 21 وبیست وپنج دقیقه شب در حالی که چهار ماه وشش روزت بودهم بخاطر شدت اشتهات، عصاره بادام رو به دوقاشق مرباخوری فرنی اضافه کردم وبدون اینکه توی شیشه شیرت بریزم ...
21 ارديبهشت 1392

برای دخترم

دخترک شیرینم هنوزم خیلی وقتا محکم در آغوشت میگیرم وفشارت میدم به سینم!عطر تنت رو استشمام میکنم وعمیقا تنفست میکنم...اینطوری ایمان دارم که عطر خوش بهشت رو دارم میشنوم! دستای لطیف وکوچولوت رو میبوسم و روی چشمام میگذارم! موهای اندکت رو نوازش میکنم وتوی گوشت آیه "وان یکاد" رو زمزمه میکنم! اون لحظه است که باز بیادم میاد که خداوند با عطا کردن تو بر من، نعمتش رو برمن تمام کرده ومعجزه اش رو بر من ظاهر کرده!صدباره وهزار باره شکرش میکنم وبه شکرانه اینکه قطعه ای از بهشتش رو در آغوشم گذاشته از روی زمین میبوسمش! ٢١اردیبهشت٩٢ ساعت٢٠و٢دقیقه
21 ارديبهشت 1392