سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

(2)خاطراتی از نوروز91

صبح اول ظهر فردا یعنی دوازدهم فروردین راس ساعت دوازده ظهر عازم کاخ موزه گلستان شدیم : کاخ موزه گلستان رو ازین جهت مجموعه نامیدند که شامل چندین وچند کاخ وتالاره که تو هم میتونستی تنها برای بازدید یکی یا چند تا ازین قسمتها بلیط تهیه کنی ودر صورتی هم که برای بازدید از کل مجموعه بلیط تهیه میکردی بلیط ها تا انتهای سال دارای اعتبار بود واگر مثل ما موفق نمی شدی کل قسمتهارو بازدید کنی میتونستی مابقی رو موکول کنی به روزهای بعد سال!اینطوری تمامی سال میتونستی تغذیه فرهنگی بشی ولذت ببری!هرچند برای من در کنار لذت غصه هم به بار نشست!این که میگم غصه کاملا جدی میگم!             مجموعه گلستان شامل قس...
20 فروردين 1391

(1)خاطراتی از نوروز91

نوروز امسال ...نوروز خوبی بود!اگرهمون یه مقدار دندون درد رو هم نداشتم که دیگه خیلی بهتر میشد!ولی با تمام این احوالات فکر میکنم خوده دندون درد سرنوشت منو تو نوروز امسال عوض کرد وباعث شد نوروز متفاوتی داشته باشم!   راستش تا دهم فروردین که جای خاصی نرفتیم ومشغول دید وبازدید های معمول عید بودیم.اما از صبح دهم به بعد بود که باوجود ی که دنودن دردم فتور کرده بود احساسات وطن دوستانه وفرهنگ خواهانه مون گل کرد وبا توجه به اینکه شرایط وقصد سفر هم نداشتیم ونداریم تصمیم گرفتیم از همین تهران خلوت وزیبای نوروزی لذت ببریم.اینه که نمی دونم بگم با کمال تاسف یا خوشبختی بعد از سالها زندگی توی این شهر بزرگ به کله مون زد از یه سری موزه هاواماکن تاریخی&n...
20 فروردين 1391

من خدارودیدم!

من چند روزه پیش خدا رو دیدم...اره خدارو!دقیقا یادمه کی  و چه ساعتی بود!دوشنبه هشتم اسفند ماه از سال نود!!!!اونم کجا....تو همین تهرون دود زده خودمون...میون یک عالم ادم ...مرد وزن وبچه !   خدارو خیلی ساله کما بیش میشناسم ولی هرگز نه تا این حد...هرگز تا این حد نزدیک نه دیده بودمش ونه می شناختمش!!هیچ وقت هم فکر نمی کردم یه روز از نزدیک ببینمش....باور کنید راست میگم...من خدارو دیدم با نشانه هاش ...با معجزه اش...اونم تو یه مرکز درمانی تو همین خیابون تخت طاووس خودمون!!!ازدوشنبه تا حالا احساس می کنم غرق نور شدم...غرق هستی وزندگی!!! شاید اگر کسی قبل ازین به خودم میگفت که خدارو دیده بهش می خندیدم ومی گفتم این یا دیوونه ست یا دین نداره....
11 اسفند 1390

چقدرعمرخوشی کوتاهه!

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دلم میخواد تا اخره دنیا فریاد بزنم.....دلم نمی خواد بگم سره کی وبرای چی!خودتم خوب میدونی ولی به روم نیاااار!همین چند ساعته پیش بود که داشتم از روزهای خوبم می نوشتم که الان یکی دو ساعتی میشه که دیگه دلم پر از غم شده وچشمام پر از اشک!وای که چقدر عمر خوشی ها کوتاهه!نمی خوام بگم که دیگه از دست خودم خسته شدم ....از خودم واز اطرافیانم خجالت میکشم که همش باید بشنون که من یه درد جدید دارم...یه مشکل دیگه به مشکلات قبلیم اضافه شده......ای خدااااااااااااااااا نمی خوام نا شکری کنم! نمی خوام نا شکیبایی کنم....خودت کمکم کن! خودت بهم صبر وطاقت بده!می خوام ازین امتحانت هم سرب...
17 بهمن 1390

این روزهای خوش

هنوز فرصت نکردم برم دکتر...برای مشکلی که یکی دو هفته پیش متوجهش شدم وگرفتارم کرد.این روزا روزهای شلوغ وخوشی رو دارم میگذرونم...به یمن عیدالزهرا وروزهای خوش ماه ربیع!سرم رو با کلاس های تفسیر وتاریخ و...دارم گرم میکنم ویه وقتا انقدر فرصت کم میارم که به غذاخوردن هم نمیرسه!دوستای جدیدی پیدا کردم وچشم وگوشم به خیلی چیزاباز شده(واقعا که ادم تو ارتباط با دیگران چه چیزها که از این دنیا نمی بینه ونمی شنوه!)...دانسته های جدیدی پیدا کردم وخدا بخواد دلم می خواد بیشتر ازاین هم یاد بگیرم...خداروشکر!  با تمام این احوالات هنوزم هر از گاهی...خصوصا با دیدن یه بچه ناز وخوشگل به یاد مشکل خودم میفتم وتنها کاری که می تونم بکنم اینه که برای خودم وهمه اونایی...
17 بهمن 1390

این چند روز...

خداجون سلااااااام فرشته های قشنگم سلام این چند روز واقعا گرقتار بودم....دوسه روزی بود درد امونمو بریده بود....بازم یه دردجدید....وحشت ازینکه نکنه باردارمو بازم قراره سقط بشه.....وحشت ازینکه بازم داره یه بارداری پراسترس ووحشتناک شروع میشه.....ازینکه روزها وشب های وحشت دوباره داره شروع میشه اونم چه شروع شدنی....بدبختی اینکه دیگه به کسی هم نه روم میشه بگم ونه دلم میخواد....جز پدرومادرم که اونم مجبورم....اگر بهشون نگم که دق میکنم...هرچند ازغصه خوردن اونا شرمنده وخجل میشم ومنم غصه ودردم بیشتر میشه.....۵شنبه تا شب همش بیمارستان ودکتر و....اخرش هم معلوم شد که خدارو شکر سنگ کلیه ومثانه ندارم...عفونت هم ندارم...صدهزار بار شکر باردار هم نیستم ولی ...
8 بهمن 1390

خونه مادربزرگه

فرشته های قشنگم   سلاااااام.... دیروز عصربا بابا رفته بودم انقلاب که از کنار اون دوتا مغازه دوست داشتنی اطراف میدون که محصولات فرهنگی میفروشن داشتیم رد میشدیم که چشمم افتاد به سری سی دی های برنامه مورد علاقه بچگی هام :"خونه مادربزرگه!" همونطور که داشتم پیراشکی مو دولپی میخوردم ذوق زده به بابامرتضی گفتم من اینو میخواااام!!!! اونم نزد تو ذوقمو گفت باشه میخرم.....! وخرید.....   دلم نمیاد پکش رو باز کنم!میدونید چرا؟!دلم میخواد اونو روزی باز کنم که شماها برگردید پیشم!به عشق شماها بازش کنم...همونطور که شاید به عشق شماها خریده باشمش! دلم میخواد نی نی های قشنگم هم از اونچه که من لذت میبردم لذت ببرن! یعنی میشه؟؟؟؟؟ به ...
24 دی 1390