سوفیاسوفیا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

دلنوشته های مادرانه

میلادمسیح مبارک

  امشب می خوام به یه کسی سلام کنم که تاحالا نکردم...تولد کسی رو تبریک بگم که تاحالا نگفتم  واز کسی کمک بخوام که شاید تاحالا ازش هیچ وقت کمک نخواسته بودم....   امشب میخوام بگم سلام بر تو ای روح خدا...عیسای مسیح....سلام برتو ای عیسای پاک   سلام بر تویی که اومدنت یه معجزه ی بزرگ بود ورفتنت به آسمونها هم یه معجزه بزرگتر   تویی که جزء پنج مرد بزرگ خدا بودی ...سالروزتولدپاکت رو اول به مادرپاکت مریم وبعد خودت وهمه دوستدارانت مبارک بادمیگم....   وای که چه لحظه قشنگ ورویاییه برای یه زن وقتی که مادرشدنش رو بهش تبریک میگی...وقتی خبر از به دنیا اومدن کودک سالم ومعصومش رو بهش میدی! &nb...
3 دی 1390

یه نظر از یه دوست

دیروزکه داشتم تو وبلاگ مطلب میزاشتم یه دوست ناشناسی برام بطور خصوصی تو قسمت نظرات یه مطلب خیلی جالب گذاشت....   خیلی خوشم اومد...دلم خواست تو قسمت مطالب وبلاگ یه بخشهایی از نوشته اش رو بزارم...همه بخونن وبدونن!مطلبش انقدر جالب وامیدبخش برام بود که اونو یه هدیه ارزشمند تو شب یلدا دونستم وکلی بابتش ازاین دوست ناشناس تشکر کردم.... " خداوند را دوست داشته باشید من پدر بزرگی داشتم که می گفت: ما مثل مورچه ایم وخدا انسان ما تا یک مترو میبینیم واون از بالا میبینتمون اگر مورچه یک لقمه دو متر جلوتر باشه و ما اونو هلش بدیم فرار میکنه هرچند خیرشو میخوایم ولی اون فرار میکنه حالا مثل شمام اون مثال" "یادتان باشد پایان شب سیه همیشه سپی...
1 دی 1390

یلدای من

این مطلب رو تو فیس بوک خوندم...دلم نمی خواست امشب حرف های ناراحت کننده یا نا امیدانه بزنم ولی احساس کردم وصف حال منه...برای همینم تقدیمش میکنم به فرشته های قشنگم....به امید روزی که برگردن! طولانی ترین شب سال من .... نه , طولانی ترین شب عمر من , همان شبی بود که مثل دود سیگارم , چرخ زنان رفتی .... و رفتی ... شب یلدای من , فقط در تقویم خودم علامت خورده ! شما نمیدانید ... ! ٣٠اذر90 ...
30 آذر 1390

عشق من، انارررر!

فرشته های قشنگم.....   راستش داشتم تو گوگل دنبال یه عکس جمع وجور وقشنگ برای مطلب قبلیم میگشتم که چشمم افتاد به میوه بسیاااااااااااار دوست داشتنی انار که از بچگی عاشقش بوده وهستم!!!!یه عشق افلاطونی و وحشتناک....که ناخودآگاه منو یا بچگی هام وجمله معروفم انداخت....راستش انقدر انار رو دوست داشتم وبهش عشق میورزیدم که هرچیزی وهرکسی رو که دوستش داشتم ومیخواستم ازش تعریف کنم میگفتم بهش انار....برای همینم خیلی وقتا که از تعریف وتمجید های مامان بابام مشعوف میشدمو ویا یه کار خوبی میکردمو ازم تعریف میشد بلند میگفتم"زهراگله...اناااااره!" هههههههه!حالا به یاد بچگی هام برای شما هم می خونم....از اعماق قلبم فریاد میزنم ومیگم: "یاسمین گله..........
30 آذر 1390

یلدا

یاسمینم....مروارید سپیدم میگن یلدا بلند ترین شبه ساله وباید اونو جشن گرفت!میگن جشن گرفتن یلدا یعنی اینکه کنار هم بودن وبا هم بودن اینقدر ارزشمنده که بخاطر یک دقیقه طولانی ترشدن شب وکنار هم بودن باید اونو جشن گرفت!!!!! حیف که هنوز من وبابایی تنها هستیم ...وجشنمون یه جشنه واقعی نیست!!!!هرچند خدارو ۵ساله دارم شکر میکنم به شکرانه وجود بابایی مهربونتون!چون اگه اون نبود همین وجود روحانی شمارو هم نداشتم....همدمی نداشتم که تو شبهای سرد زمستون مرهم ومحرم دل خسته ام باشه...هییییییییچ کس نبود که تو شبها وروزهای سخت بارداری هام کمک حالم باشه....کارهایی رو برام بکنه که شاید حتی عزیزترینهامم برام نکنن..... اره وجودبابایی برام نعمته بزرگیه!مردی که فک...
30 آذر 1390

آشنایی با یه دنیای دیگه

دوسه روزی میشه که بطور اتفاقی با دوتا وبلاگ خیلی جالب که مطالب حقیقی وبعضا تکان دهنده ای توش درج شده اشنا شدم....یکی ازین وبلاگ ها مربوط میشه به خاطرات یک پزشک زندان...عنوان وبلاگ هم همینه ...انقدر برام جالب بود که با بقیه بچه های نی نی سایت از طریق ایجاد تاپیک اون رو درمیون گذاشتم وتو وبلاگ خودم هم لینکشون کردم. دو سه روزه که اصلا کارم شده خوندن مطالب این وبلاگ ها خصوصا خاطرات پزشک زندان....پره از خاطرات واقعی وتکان دهنده...خوندن روایاتی ازینکه یه پسربچه هشت ساله توی بازی های بچه گانه به اشتباه واز سر نادونی بچه گونی سنگی رو به سر دوستش میزنه که از بد حادثه باعث مرگ دوستش وبه زندون افتادن اون میشه....علاقه عجیب بچه های کانون (زندا...
15 آذر 1390

یه مشورت با خدا

خدایااااا...............   امشب دلم خیلی پره....نمیدونم چرا اینقدر دلم میخواد باهات حرف بزنم.... چه کنم تنها هستم وپناهی جزتو....وگوشی شنوا تر از تو....وماءمنی جز این وبلاگ ندارم.... تو تنها کسی هستی که میدونم من بخاطر افکار وحرفهای زیاد وبعضا بی سر وتهی که میزنم مسخره نمیکنی....بلکه با تمام وجود گوش میدی ودرکم میکنی..... اره خدا....غرض از دست به قلم شدنه چندبارم این بود که راستش فکر میکنم دارم به معنای واقعی خل میشم....احساس میکنم دارم از حالت یه ادم عادی خارج میشم وکم کم عین ادمای مالیخولیایی میشم....میدونی چرا؟؟؟؟چند وقتیه هوس کردم یه نی نیه نازو بغل کنمو فشاااااااار بدم....اره فشارش بدم...بوسش کنم....بوش کنم...نازش کنم...خ...
13 آذر 1390

شب تاسوعا

خدایاااااا.....   امشب شب تاسوعاست.... دلم میخواد چشمام رو ببندم...دستمو بزارم رو قلبمو آرزو کنم...آرزویی که هیییییییییییچ وقت به یا ندارم بخاطر هیچ آرزویی جز این انقدر التماست کرده باشم...انقدراشک ریخته باشمو از اعماق وجودم اونو فریاد زده باشم....اره دلم میخواد آرزو کنم...آرزو کنمو ازت یه فرشته بخوام برای این دنیام....یه فرشته ای که ماله خودم باشه...بتونم اونو در اغوش بگیرمو به قلبم فشارش بدم....اونو بو کنمو تورو شکر کنم....تویی که منو قابل دونستی...لایق دونستی تا بهم عنوان مادر رو بدی....لایق دونستی تا مادر یه سید باشم....اره فرشته ای که ازادامه نسل بهترین بنده هاته....خدایااین روءیای هرشب وهر روزه منه!!!!ولی این روزا یه جوره دی...
13 آذر 1390